کدامین راه؟

هرکه ناموخت از گذشت روزگار * هیچ ناموزد زهیچ آموزگار

کدامین راه؟

هرکه ناموخت از گذشت روزگار * هیچ ناموزد زهیچ آموزگار

برگهایی از خاطرات زندگی من : کودکی 4

    

 

کودکی 4

ما در کوچه سلمانی در خانه صادق خان حبشی (خدابیامرز) مستاجر بودیم یه اطاق داشتیم . از آشپز خانه وهال و پذیرایی این جور چیزا هم خبری نبود یه مستراح گوشه حیاط برای تمامی افراد خانه(ببخشید آخه بهش نمیاد بگم توالت، خندق بود بچه که هیچ آدم بزرگم میترسید بیفته توش نتونه بیاد بیرون ) اونم چه وضعی صبح ها دیر می جنبیدی باید وایمیسادی توصف ... اما صاحب خونه زن و شوهر، ماه ، دوتا دسته گل یکبار یادم نمیاد از اونها بد اخلاقی دیده باشم معصوم خانم رو چند وقتیه ندیدمش ان شاالله که حالش خوب باشه ولی بعد از مرگ شوهرش صادق خان حال خوشی نداشت...سمت راست خونه ما خونه آقای سلمانی بود استوار ارتش، عبوس وبد اخلاق خیلی ازش میترسیدم برعکس زنش سسکینه خانم خوش رو و مهربون بود یه ته لحجه سبزواری هم داشت که حرف زدنشو با مزه میکرد اون موقع سه تا پسر داشت و یه دختر. سمت چپ هم خونه اوس حسین امیدی بود خودش قمی بود خانمش سرور خانم ،رشتی بود وپسرشون حسن ،بعد از اونا خونه مش غلامعلی خدا بیامرز و زنش سکینه خانوم بود هر دوشون اراکی بودند، مش غلامعلی مقنی بود تخلیه چاه کار میکرد گاز چاه خفش کرد، سه تا پسر ودوتا دختر داشت چندتا قواره زمین خالی تا میرسید به خونه مش قاسم بعدهم باغ سرهنگ ابراهیمی روبروش خونه پری جحود بود(بعداًرفتن اسرائیل) یه پسر کر و لال داشت یه روز سگشونو اذیت کردم ناراحت شد همچین با مشت زد تو گوشم این همه ساله گذشته هنوز دردشو احساس میکنم. یه خونه دیگه هم بود یادم نمیاد چه کسانی بودند اما بعد ها آقای خلیلی خدا بیامرز خرید این بود همه کوچه سلمانی حالا شده این همه آپارتمان و آدمای جور واجور که همدیگر و هم نمیشناسند. همه اینایی که گفتم مثل یک خانواده زندگی میکردند اگه نصف شب یه ناراحتی برای یکی پیش می اومد همه حضور فعال وموثر داشتند اما ما بچه ها دعوامون می شد همدیگرو کرک وریت میکردیم ولی بزرگ ترا اصلا دخالت منفی نمی کردند یادم نمیره صدیقه مش غلامعلی رو اذیت میکردم نفرین می کرد ایشالله بابا ننت بمیرند همینجا خاکشون کنن ...صبح عید نوروز همه نو نوار و رنگ و وارنگ سر کوچه لباساشونو به رخ هم می کشیدند و بزرگترا خونه رو آماده برای آمدن مهمون می کردند. سکینه خانم زن مش غلامعلی عیدی تخم مرغ رنگ کرده می داد یه مشت هم نخود چی کشمیش ،اما از ترس استوار سلمونی من هیچ وقت خونش نرفتم حتی بزرگ هم که شده بودم بازهم میانه خوبی باهاش نداشتم ، سرکوچه یه خونه بزرگی بود که هم خونه و هم اهل خونه با دیگران متفاوت بودند مشد علی سعید آبادی راننده ماشین توزیع نوشابه بود تهرونی اصیل بودند بقول  پسرشون رحمان که همسال من بود بچه صابون پز خونه بودند اسم مادرشون موچول خانم بود . اون زمان هنوز تو محل مسجد نداشتیم اما محرم ها سرکوچه یادگاری پنجاه متر پایین تر از کوچه ما تو خیابون با تیرو تخته تکیه می بستن ومردم هم فرش وگلیم و اسباب واثاثه را تامین میکردند رئیسش آقای قاسم یادگاری استوار ارتش بود دو سه تا زن داشت با بیست دو تا بچه. نوحه گوی هئیت عموی من محمد علی شاه رضایی بود که تازه رفته بود تو شهربانی آجان شده بود وقتی که نوحه می خوند خودش از گریه غش می کرد می افتاد. من همین یک عمو را داشتم که ازمادر با آقاجون داداش بود .اما همیشه آقاجون می گفت من یه برادر دارم که از پدریه کوچیک که بوده مادرش از دست بد اخلاقی های بابام بچه رو ورداشته در رفته پیش برادرش پشت کوه والی(بعد فهمیدم ایلام بوده) بیست سال بعد پیداشون کردیم  .                                                                                                       

برگهایی از خاطرات زندگی من 3

  

 

کودکی:-3 

شاید این فکر برای دوستان پیش بیاید که این قصه نگاری ها با این ضعف نوشتاری و نقص عبارت پردازی چرا؟؟

پاسخ این سؤال این است که روانشناسان و جامعه شناسان معتقدند شخصیت انسان در همان خرد سالی شکل میگیرد و بررسی حوادث کودکی برای فهم شرایط زندگی و خلق و خوی مردم بسیار موثر است لذا آن دانشمند یهودی ادعا کرده بود نوزادان را برای تربیت اخلاقی و رفتاری به ما بدهید پس از هفت سالگی به شما باز میگردانیم ببرید روی افکار و رفتار آنها کار کنید پس از چند سال مدت کوتاهی در اختیار ما قرار دهید ما قادریم جذبشان کنیم. با این توضیح  میتوان ادعا نمود درسهای ظریفی برای اهل خرد در این قصه ها نهفته است که شاید من نویسنده هم آنها را درک نکنم ولی برای اهلش مفید واقع شود ان شا الله

سال هزار و سیصد و سی و چهار برای اول مهر باید به مکتب میرفتم یعنی همین که امروزه میگویند مهد کودک یا پیش دبستانی، البته مکتب دولتی نبود و اکثراً در طبقات اجتماعی ما برای این امر هزینه نمی کردند اما وضع من فرق میکرد مامانم مقدمات دکتر حسین خان شدن را فراهم میکرد و آقا جون هم می گفت نمیخوام بچم مثل من بی سواد وخرکچی بشه(کسی که الاغ ها را میراند، چار وادار یا خرکچی می گفتند) روز موعود رسید دست در دست مامان به مکتب خانه آقای طباطبایی در ایستگاه گلچین ده متری کارخانه برق رفتیم که با راه رفتن من بیش از نیم ساعت طول می کشید دقیقاً یادم نیست آن روز چه گذشت اما مامان من رو به یکی از بچه هایی که کلاس دوم بود سپرد که با هم بریم و بیایم اسمش ضیاء بود ، این که گفتم پیش دبستانی، برای من بود وگر نه مکتب تا کلاس ششم داشت در واقع یک مدرسه دینی بود بعد ها گفتند ماهی پنج تومان شهریه میدادیم. برنامه درسی من یادگیری قرآن و گلستان بود اما از همه بهتر نماز ظهر بود بچه ها رو می آوردند تو حیاط کت هامون رو پشت رو میانداختیم زمین بجای فرش روش نماز می خو ندیم نمی دونم قبلا گفتم یا نه ،از وقتی که یادم میاد همیشه ماهیانه خونمون روضه داشتیم مگر بعضی وقتها که به علتی قطع میشد حتی موقعی که خرجی کم داشتیم. یه بار گفتم مامان آخه خودت تو حیاط داشتی رخت می شستی من تارفتم به زنای همسایه بگم بیان روضه ،آشیخ حسن روضشو خوند رفت خب برای کی ؟؟مامان میگفت روضه امام حسین برکت خونه و بیمه سلامتیه. اینو گفتم که بدونید مامان یجورایی سعی میکرد اون نیتی که شب زایمان من کرده بود رو عملیاتی کنه(حسینش پیرو حسین ع بشه)  خب برای همین منو گذاشت مدرسه دینی...خاطره مکتب را با یک داستان تلخ به پایان میبرم . زمستون سردی بود صبح طبق معمول مامان منو برای رفتن آماده کرد از در حیاط اومدم بیرون سر کوچه ضیاء منتظر من ایستاده بود وقتی رسیدم بهش، بهم گفت : حسین امروز خیلی یخ بندون وسرده نمیخواد بیایی منم از خدا خواسته بسمت خونه بر گشتم خدا وکیلی خیلی سخت بود کوچه وخیابون اسفالت نبود گل شل وسرما (نصف خیابون نظام آبادو برای لوله گذاری آب کنده بودند یه اسفالت نیم بند اونم تا ایستگاه امیر شرفی بود)... هنوز به در خونه نرسیده بودم که آقاجون از خونه اومد بیرون که بره گاراج طویله به الاغ ها کاه و جو بده( سر ده متری گیو این جایی که الآن کبابیه یه گاراج بزرگی بود که طویله هایی داشت اجاره میدادند  بعد ها تعمیرگاه ماشین شد)  چشمش افتاد به من گفت : چرا نرفتی مدرسه ؟ گفتم ضیاء گفت یخبندونه امروز نمیخواد بیایی، چشمت روز بد نبینه! یه پس گردنی حواله ما کرد کشان کشان منو با خودش برد تو طویله بست تو آخور الاغ ها ورفت گفت: بچه ای که از درس ومشق در بره جاش پیش خراست . یادم نمیاد چقدر وقت اونجا بودم و چه کسی اومد منو برد.  

برگهایی از خاطرات زندگی من 2

   کودکی : 2

 

 

فوزیه همسر اول محمد رضاپهلوی دختر ملک فاروق پادشاه مصر بود ومیدان امام حسین اولین بار که ساخته شد بنام او گذاشتند و خاطرات بسیاری از این میدان دارم که بمناسبت بعرض میرسانم

 

ادامه مطلب ...

برگهایی از خاطرات زندگی من : کودکی 1

  

 

کودکی:- 1 

سال هزاروسیصدو سی و دو در این سال خداوند به لطف خود به من برادری وبه والدینم پسری دیگر عطا فرمود وبنا بر عقایدشان نام اورا حسن گذاردند .

 ماجراهای زندگی را مبتنی برآنچه در خاطر دارم وفکر می کنم که برای خواننده انبساط خاطر ی فراهم نماید وشاید در بعضی مواقع درس عبرتی یا راهنمای به حقی  باشد می نویسم . عقیدتی ، سیاسی ، درام ، کمدی ... شاید نتوانم همه ماجرا ها را  بنویسم اما سعی بر آن دارم که ازگزافه و دروغ بپرهیزم ان شاالله .

ادامه مطلب ...

برگهایی از خاطرات زندگی من: شیرخوارگی 1

 دوران شیر خوارگی : 

 

تا زمان چهار پنج سالگی را بنا بر روایت مادر نوشتم اما در قسمت های آینده محفوظات خودم را بیان خواهم نمود ان شاالله

ادامه مطلب ...