کدامین راه؟

هرکه ناموخت از گذشت روزگار * هیچ ناموزد زهیچ آموزگار

کدامین راه؟

هرکه ناموخت از گذشت روزگار * هیچ ناموزد زهیچ آموزگار

برگهایی از خاطرات زندگی من : دبستان 3

 

دوران دبستان 3                

یکی از مسایل قابل طرح وضعیت زمین و خانه های منطقه امامیه است که بخشی از آن نظام آباد می باشد و در حاشیه تهران بیرون از محدوده شهر قرار داشت. در آن زمان یعنی شصت سال قبل اوایل سلطنت محمد رضا شاه بود و ارتشیان بر مقدرات مردم تسلط داشتند. در محله ما دو نفر سرهنگ و دو نفر استوار می شناسم که متناسب با اطلاعاتم توضیح خواهم داد چگونه عمل می کردند . سرهنگ مسعود نیا و سرهنگ خوشنویسان و دو پیشکار شان  استوار مهدوی و استوار یادگاری که در تقابل باهم بودند. سرهنگان زمین هارا قولنامه ای می فروختند وهر یک هم چندین باغ بصورت مشجر و چند چهار دیواری بزرگ را به تصرف در آورده بودند . در ضمن هر کدام برای خود عده ای چماق دار هم اجیر کرده بودند برای حفظ منافع... ابتدای شرقی خیابان حسینی باغ بزرگ مشجر بود  از کوچه سنبل تا سر کوچه سلمانی قسمت جلوی آن بود و تا موازی انتهای کوچه سنبل ادامه داشت مقابل آن یک چهار دیواری بزرگ دیگری بودکه در قسمتی از آن ساختمان قدیمی نیمه خرابی بود . پدر من یک قطعه زمین سرخیابان حسینی از سرهنگ مسعودنیا قولنامه ای می خرد و شروع به ساخت میکند ، پی ها را حدود یک متر بالا آورده بودند (بنا بر حفظ حقوق بازماندگان افراد از نام کوچک استفاده می کنم) شخصی بنام مش ممد از چماقداران سرهنگ به پدر ما مراجعه می کند و تقاضای بقول خودشان حق و حساب میکند پدر می گوید زمینی خریده ام و پول آنرا دادم و من از این پول های مفت نمیدم . فردا دوباره می آیند ومی گویند سرهنگ گفته: این زمین را رها کن ته کوچه سلمانی عوض آنرا میدهیم پدر قبول نمی کند وآنها می روند.(قابل ذکر اینکه زمینهای ته کوچه غیر مرغوب را می فروختند بعد از آنکه مردم فقیر باعث آبادانی محل می شدند اقدام به فروختن زمینهای بهتر با قیمت گرانتر می کردند) روز بعد پدر برای ادامه کار سر زمین می رود، از دیدن وضعیت شوکه می شود ، جا تره اما بچه نیست! بنا را خراب کرده و آجر های آنرا هم برده بودند!! پدر که فهمیده قصه از کجا آب می خوره برای دیدن سرهنگ می رود اما سرهنگ او را نمی پذیرد، پیش کار سرهنگ به پدر می گوید به سرهنگ گفته اند غضنفر گفته سرهنگ کیه؟ من با این گیوه هام سر هنگ هم با اون قپه هاش بریم ببینم کی برنده میشه؟! پدر که می فهمه دیگه کاری از اون ساخته نیست دست از پا دراز تر بر میگرده خونه. بعداً چندین بار مامانم من و داش حسن و یکی دو نفر دیگه رو صبح زود قبل از اینکه سرهنگ از منزل خارج بشه برد در خونه ش بلکه دلش رحم بیاد اما موفق نشد. محل ما اکثراً اراکی بودند جناح استوار یادگاری از خنداب  و ده های اطراف اراک بودند و جناح استوار مهدوی اراکی و اغلب سربندی بودند، پدر ما هم گلپایگانی و بی کس وکار، بیست وسه چهار سالگی از دست زن بابا و کتک های پدر فرار کرده تهرون، سواد که نداره دوستاشم که یه مشت خرکچی ، از فامیل هم تو تهرون یه برادر داشت و یک برادر زن هجده ساله فقط. خب شما بودی چکار می تونستی بکنی؟ دستها زیر بغل ورآفتاب که چه باید کرد؟ شب شنیدم بابام داره واسه ما ما نم تعریف میکنه که مش قاسم (یکی از همسایه ها) گفته من با اوس شکرالله صحبت کردم که با داداشش استوار مهدوی راجع وضعیت شما حرف بزنه ، قرار گذاشتند فردا شب خونه مش قاسم...  همین جلسه مقدمه ای شد تا بر اساس قولنامه ای که پدرم از سرهنگ داشت هزار متر زمین را باند استوار مهدوی دیوار کشی کنند .و این کار را کردند عرض بیست متر از خیابون حسینی و طول پنجاه متر موازی چهار دیواری قدیمی ،کوچه ای شد بنام کوچه شش متری مهدوی . قائله از همین جا آغاز شد هر شب گروه رقیب دیوار ها را خراب می کردند و فردا این ها می ساختند. شهر بی کلانتر!! یه پاسگاه ژاندارمری وحیدیه بود که محله ما جزء حوزه استحفاظی آن نبود و چون محل خارج محدوده بود کلانتری هم دخالت نمی کرد ما زیر نظر کلانتری سوار بودیم که مقرش تو جاده شمرون اول خیابون معلم فعلی بودکه هر از گاهی دوتا آجان اسب سوار دوری میزدند و میرفتند حالا اگر لازم بود طرفین یه پول چایی بهشون میدادند . این بساز و خراب کن ادامه داشت تا طی جلسه ای به پدرم گفتنند باید در این چهار دیواری یه اتاق بسازیم و شما با خانواده در آن ساکن شوید تا جلوی تخریب را بگیریم. خب، بابای ما نگفت اگر قراره که ما چند نفر این زمین را بگیریم وشما هم سهم ببرید و با توجه به این که رو قولنامه من هم اقدام کردیم چرا بچه های من این مکافات رو ببینن؟ این چه شرکتیه شما فقط شریک در سود باشید؟ البته ایناحرف های امروز منه .  بهر جهت ، شبانه چادر بزرگی زدند ما در آن ساکن شدیم منو بابامو مامانمو داش حسن وخواهر کوچولو فاطمه که تازه بدنیا اومده بود. مدتی گذشت تا اقدام بعدی انجام شد، چند شب از داخل چادر دیوارکشی کردند و یکهو پرده برداری کردند . بعد از رو نمایی از قصر نه متری ما چند بار از طرف چماق دارای رقیب و پاسگاه اومدند برای تخریب اما وقتی می دیدند ما از تو اتاق بیرون نیومدیم منصرف می شدند. بالاخره وضعیت جدید پس از چند روز تثبیت شد .این جا لازمه یه توضیحی بدم. در همین انقلاب خودمون مردم خیلی از زمین های موات مثل خاک سفید رو متصرّف شدند، بعد از چند سال با توجه به نیاز های خدماتی دولت ابلاغ کرد هر کس که از فلان تاریخ زمینی را در اختیار دارد که معارض ندارد می تواند بر اساس ماده 147 تقاضای سند کند و دولت در قبال گرفتن فلان مقدار قیمت زمین سند می دهد در آن زمان هم دولت ابلاغ کرد زمین هایی که مردم متصرف اند و در آن ساختمان دارند و ملک کسی نیست از بانک ساختمانی پس ازپرداخت قیمت دولتی سند در یافت کنند. استوار مهدوی چندین سند بر اساس تملّک ما گرفت و زمین ها را به دیگران فروخت و تنها شصت متر از هزار متر را برای ما گذاشت آنهم در مقابل مبلغی که یادم نیست چه قدر از پدرم گرفت. یک قواره شصت متری کنار زمین مارا به مش ممد نون وا فروخت که بعداً پدرم از مش ممد خرید که مجموعاً صدو شانزده متر شد.... ادامه دارد

برگهایی از خاطرات زندگی من : دبستان 2

 

دوران دبستان 2

بعد از گذشت پنجاه و پنج سال خیلی چیزها از خاطرم رفته اما اون چیزهایی هم که به خاطر دارم همش گفتنی نیست خودم شدم ممیزی و سانسور چی خودم با خودم میگم شاید فلانی راضی نباشه من راجع اون فلان مطلب رو بنویسم یا اگر  در مورد اخلاق و رفتار برادرامو خواهرام یا پدر و مادر بنویسم کسی گلایه نمی کنه؟ بهر جهت سخته اما به قول بچه های نظام باد بی خیال با این منطق شروع میکنم ببخشیدا روم به دیوار ما رفته بودیم کلاس اول اما هنوز بقول قدیمی ها سنت نشده بودیم!! یعنی اینکه ختنه نشده بودیم .چرا؟ برای اینکه بابام دوست داشت یه جشن خته سوران مفصل بگیره که اونم مصادف شد با مدرسه رفتن من، آخه خدا تو شکر !! اون از روز خود ختنه سوران که خوشیش مال اونای بود که میزدند و میرقصیدن و میخوردند ولی سوزش وگریه و دردش مال من و داش حسن بود آخه اونم با من به تیغ دلاک سپرده شد . داش حسن سه سالش بود وقتی میدیدم چطوری گوله گوله اشگ میریزه دلم میخواست با همون تیغ دلاکه ببرم هر چی که باید ببرم تا کسی دیگه این بلا رو سر کسی نیاره . حیف که این نوشته رو همه می خونند والا گزارش ریزشو میدادم . بگذریم ، خونه آباد سنت دینه؟ خوب همون بچگی یه گلی تو سرش آب بگیرید ،  اونم اولاً دکتر نه دلاک ،دوماً موقع تولد نه سال اول مدرسه خلاصه که بد روزی بود . اون روز گذشت اما روزهای بعد برام شب تیره شده بود ، تا دو سه ماه مصیبت داشتم یه کیسه خاکستر بسته بودند به من گشاد گشاد راه میرفتم. تو مدرسه مسخره کردن یه طرف اینکه هر کی از کنار ما رد می شد یه تنه ای به من میزد که من آخ و اوخ کنم واونا بخنددند...از همه اینا بدتر اون کدخدا شدن بعضی از شبها بود، بالا تر ازاون که باید قبل از آفتاب بلند می شدم لباس خیس هارو عوض می کردم ونماز می خوندم واگرنه با آقاجون طرف بودم !! خدایا چی کشید مامانم... اما مدرسه، هفت و نیم صبح زنگ می خورد، نیم ساعت سر صف خوندن قرآن و دعا و سرود و سخنرانی آقای ناظم ویا مدیر وخوندن اسم اونایی که شهریه شون را ندادند بعد رفتن به کلاس. ظهر تعطیل می شدیم میومدیم خونه ناهار، ساعت دو بر می گشتیم مدرسه تا ساعت چهار . ملاحظه بفرمایید توی همین یه خط گزارش چنتا مصیبت داشتیم. اول صبح توی سرما و برف و یخبندان زمستون با اون گل وشل و چکمه سوراخ که آب رفته توش به پات یخ بسته سر صف اسمتو بخونند بگن برو با ولیت بیا ، شهریت عقب افتاده ، حالا خوب بود مثل منم چند تایی بودند.( از قدیم گفتند مرگ دسته جمعی عروسیه) برمی گشتیم خونه طبق معمول با مامان می رفتیم مدرسه من پشت در دفتر، مامان میرفت با مدیر صحبت می کرد که مثلا سرماه پرداخت میکنیم بعد اجازه کلاس رفتن میدادند . وارد کلاس می شدی انگار آدم کُشتی همه چپ چپ نگاه می کردند معلم داد میزد گوساله بازدیر اومدی نمی گذاشت جوابشو بدم تا میومدم بگم آقا... می گفت خفشو برو بشین ..هنوز سرما از تو جونت نرفته بیرون زنگ تفریحه باید رفت تو حیاط، حالاالتماس به این مبصر نامرد که بزاره من تو کلاس بمونم جورابامو خشک کنم امامگه میذاشت ...بالاخره توی این یکی دو ساعت تا ظهر یخا وا می شد که دوباره باید بر می گشتیم خونه رسیدی خونه، حسین بدو برو نون وایی .وایسادن توصف و بوی نون تازه کلافت می کرد توراه برگشت خونه یه نصفه نون رومی بلعیدم. اما ناهار چی داریم؟ بماند... شکم سیر شده پای کرسی چرتت گرفته ولی باید رفت مدرسه دیر برسی ترکه وکف دست ...یه چیز دیگه هم که جاش همین جاس که بگم هفته ای چند روز ظهر ها بچه هارو می بردند مسجد خاتم الاوصیاء که نزدیک مدرسه بود نماز جماعت منم با سایقه ای که در مکتب داشتم مکبر شده بودم شیرینی کار اونجایی بود که همه به سجده می رفتند وطاهر خانی که کلاس چارمی بود شکلک در میاورد من خندم می گرفت ویا تو رکوع جلویی رو هل می داد همه می خوردند بهم تاصف جلو می افتادندآقای حسنی ناظم می گفت بگو کی بچه هارو اذیت می کنه وبرای چی می خندی خب اگه می گفتم کیه طاهر خانی منو می زد اگه نمی گفتم ناظم می زد .ولی خاطراتش ناراحتی هاشو جبران می کنه.

برگهایی از خاطرات زندگی من : دبستان 1

 

 

آغاز مدرسه 

 

دوران دبستان 1

به امید خدا نوشتن شش سال دوم زندگیم ، که شامل دوران دبستان است را آغاز می کنم                                                                                نیمه دوم شهریور بود که با مامان رفتیم بازار بزرگ برای خریدن کیف و خرت وپرت های مدرسه.  برای رفتن بازار از خونه تا سر امیر شرفی رو باید پیاده می رفتیم چون اتوبوسهای میدون فوزیه اول وآخر خطش یه جا بود از میدون حرکت میکرد میومد نظام آباد از امیر شرفی می رفت جاده دماوند بر می گشت میدون فوزیه. از میدون فوزیه یه خط دیگه میرفت بازار. هشت صبح که رفتیم نزدیکی های ظهر از بازار بر گشتیم .اما دیگه رمق نداشتم از امیر شرفی تا خونه پیاده با جون کندن اومدم ، خستگیش هنوز یادمه اما ذوق کیف کوله پشتی بهم قوت میداد...  با اینکه سال قبل رفته بودم مکتب اما یه شور و شوق زیادی داشتم چون مدرسه ای که قرار بود برم (صوراسرافیل) با مکتب متفاوت بود، بر عکس مکتب که تعداد کمی شاگرد داشت تو این مدرسه حدود سیصد تا شایدم بیشتر شاگرد داشت .خیلی از بچه محل های من تو اون مدرسه بودن ، اول مهر مامان با من اومد مدرسه خیلی از ماما نا بودند مادر جواد صالحی هم بود جواد خونشون تو خیابون حسینی ده قدم پایین تر از کوچه ما بود یه خونه دو طبقه ، طبقه پایین قصابی آق ابرام بود و بعداً یه نون وایی تافتونی هم واز شد. قصابی آق ابرام برق نداشت اصن اون وقتا از این یخچال ها نبود به جاش یه صندوق چوبی بود که چند تا قالب یخ بزرگ وگوشتها رو میذاشتند پیش هم، مردم هم روزانه گوشت می خریدند... یادم نیست چند روز رفته بودم مدرسه که ناظم اومد اسم چند نفر رو خوند گفت: شما باید بروید مدرسه نور دانش که نزدیک منزل شما در خیابان حسینی تاسیس شده ، با اینکه خیلی ناراحت بودم اما چاره ای نداشتم واین اولین ضربه روحی بود که به من وارد شد، فرداش رفتیم مدرسه رو پیدا کردیم اما چه مدرسه ای سگ صاحابشو نمیشناخت  نه معلمی نه تخته سیاهی نه میزو نیمکتی بچه ها پیت خالی روغن آورده بودند بیشینند روش... روز بعد مامانم اومد مدرسه نمی دونم با کی حرف زد که آدرس یه مدرسه ای رو دادند گفتند خیلی خوبه، فرداش با مامان رفتیم، آخرای خیابون حسینی ده متری انصاری مدرسه انصاری، از در دفتر رفتیم تو یه آقایی پشت میز نشسته بود لباس آخوندی تنش بود اما عمامه نداشت به مامانم گفت: این مدرسه ملیست و باید شهریه ماهیانه ببپردازید. باقیش یادم نیست اما من از همان روز شدم شاگرد اون مدرسه وتا کلاس ششم همانجا درس خوندم. مدرسه ملی و دینی انصاری فقط یه معلم خانوم داشت برای کلاس اولی ها، به جز دوتا از معلم ها بقیه آخوند بودند حتا ناظم آقای حسنی هم معمم بود. بعدها فهمیدم اون آقایی که روز اول با مامانم صحبت کرد مدیر و صاحب مدرسه آقای اکرم خانی بوده با یه هیکل گنده و یه دماغ مثل دود کش سماور ذغالی. و چنین شدکه متفاوت از خواست اولیه من از یه مکتب کوچک به یک مکتب بزرگتر وارد شدم و خداوند چنین مقدر کرده بود تا مقدمات خواست مادرم محقق شود، فقط نمی دانم این روند تحصیل و کار و زندگی من چه ربطی به آن لقب اهدایی مامان داشت(دکتر حسین خان) که هیچ وقت محقق نشد حتی از این دکترای در پیتی یا حوزه ای یا هر جور دیگرش .

 

برگهایی از خاطرات زندگی من : کودکی 6

 

 

کودکی 6

از قدیم گفتند آدم مار گزیده از طناب سفید و سیاه هم می ترسه .آقاجون وقتی از جنگ جهانی دوم واشغال ایران توسط متفقین و مصیبت های بعد از آن صحبت میکنه می فهمم ، حق داره از سیاست گریزون باشه. 25 ساله بوده که: (ارتش متفقین به بهانه حضور جاسوسهای آلمانی در روز ۳ شهریور ۱۳۲۰وارد ایران می شوند نیروهای شوروی از شمال و شرق و نیروهای بریتانیایی از جنوب و غرب، از زمین و هوا به ایران حمله کردند و شهرهای سر راه را اشغال نمودند و به سمت تهران آمدند. ارتش ایران به سرعت متلاشی شد. رضاشاه ناچار به استعفا شد. متفقین با انتقال سلطنت به پسر و ولیعهد او -محمدرضا- موافقت کردند.) نتیجه این اشغال و ویرانی چیزی شد که آقاجون بعضی از آن را تعریف میکرد. می گفت : پادگان عشرت آباد در اشغال نیروهای خارجی بود ، مردم برای گرفتن ته مانده غذای آنها اجتماع می کردند ، وقتی اسب و قاطراشون از تو خیابون می گذشتند مردم گرسنه دنبالشون میدویدند و سرگین اسب و قاطراشونو جمع می کردند پس از خشک کردن خرد می کردند و جو های سالمشو جدا می کردند می خوردند!! هر روز صبح شاهد جنازه های کسانی بودیم که از گرسنگی مرده بودند . من از پس اندازی که داشتم جیره نانی رو که به سر باز ها می دادند ازشون می خریدم ،یه نونایی بود مثل آجر هم شکلش هم سفتیش!! ...همه کارها خوابیده بود ، از مردم عادی کمتر کسی پولی پس انداز داشت به کارمند ها هم حقوق نمی دادند . در چنین وضعیتی قوای اشغالگر شوروی وانگلیس گندم وجو ومواد غذایی را می خریدند وانبار می کردند ونامرد مردمی که به خاطر پول بیشتر به آنها می فروختند وهم وطنانشان از گرسنگی میمردند!! خب پدر این مصیبت ها را دیده بود ومی ترسید ! اما من در شرایط بظاهر بهتری زندگی میکردم که  بالا خره نون وپنیر صبح و آبگوشت ظهر وشبم براه بود سیاسی شده بودم ومی خواستم به مصدق کمک کنم تا به آزادی و عدالت برسیم!! و امروز بعد از قریب شصت سال بر همان منش و روش برای رسیدن به همان اهداف و تحقق آرمانهای مان تلاش میکنیم . مرحله اول زندگی من یعنی شش سال قبل از مدرسه به اختصار بعرض رسید در بخش آینده شش سال دوم دوران مدرسه را آغاز می کنم وهر چه به حال نزدیکتر شویم حافظه بهتر مدد خواهد نمود.ان شاالله 

برگهایی از خاطرات زندگی من : کودکی5

 ۲۸مرداد شعبان خان بی مخ وچماقدارانش علیه دکتر مصدق وآزادی خواهان...  

 

کودکی 5

برای شناخت شما از وضعیت روابط اجتماعی ، اقتصادی ، فرهنگی واخلاقی محل در آن زمان مطالبی را به عرض می رسانم. این همسایه ها که معرفی کردم از کارمند بهداری و استوار ارتش و مغنی و بناء وآقاجون من که معرف حضور هست همگی از حاشیه نشین های تهران قدیم اند اگه حالا یه کارمندی ویا ارتشی هم بینشون بود اینقدر عیالوار بودند که بیشتر از خورد و خوراک و یه مسکن نیم بند رو نمی تونستند تهیه کنند. اما از جهت اخلاقی به مفهوم اجتماعی آن نه فلسفی، مردمی خون گرم ونسبت بهم مهربون و دلسوز بودند و چیزی که این روزا بنام فضولی در کار دیگران می دونند اون ها کمک ویاری تلقی می کردند.سحر های ماه رمضون چیزی بنام خواب موندم نداشتیم سکینه خانم تا نمی شنید که ما بیدار شدیم در خانه ای رو رها نمی کرد.از جهت فرهنگی تنوع قومی زیاد بود، رشتی ، قمی ، مازندرانی ، اراکی ، لر ،گلپایگانی ،سبزواری ، اما با توجه به این همه تنوع در کنار هم یک همزیستی مسالمت آمیزی داشتند. یه همسایه ای بعداً به محله اضافه شد بنام مشد حسین سبزواری و زنش خانم جان  چند روز یه بار بعد از ظهرها زنا جمع می شدند تو خونه مشد حسین سبزواری و زنش خانم جان یه داریه ( دف ) داشت شروع می کرد به زدن و خوندن و باقی هم دست می زدند و همراهی می کردند، چیزی به اسم استرس و افسردگی و ناراحتی اعصاب معنی نداشت. شوهرا که از کار بر می گشتند یکی یکی میرفتند خونه ها شون دو سه ساعت بعد از مغرب همه خور پیش مشغول خواب دیدن پادشاه هفتم بودند.مردها متفاوت بودند بعضی ها انقدر خسته بودند که شامو می خوردند می خوابیدند وکسانی هم پای رادیو ، یه آنتن چند متری روپشت بوم گذاشته بودند که بتونه امواج رو بیگیره خب سال هزار و سیصد و سی و چهار بود بعد از کو دتای 28 مرداد 32  قضایای اون موقع ، مثل ملی کردن صنعت نفت و در گیری های دکتر مصدق و آیت الله کاشانی... صادق خان صاحب خونه ما میرفت خونه اوسا حسین یواشکی رادیو بی بی سی گوش می دادند منم به هوای حسن پسرشون می رفتم به حرفای اونا و رادیو گوش می دادم و مثل اونا مصدقی شده بودم. شاید باور نکنید اما کسانی هستند که این قصه ای رو که تعریف می کنم از مامانم شنیده باشند. اونا منو تصدیق می کنند وکسانی که راحله دخترمو که 3 ساله بود در انقلاب یادشون می یاد و اون شعار های که میداد یا شرکت فعال پسر راحله رو سال 88 در انتخابت ریاست جمهوری که 5 ساله بود. اون سال تابستان با مادرم اینا رفته بودیم گلپایگان ده آقاجونم اینا . ( قبلاً راجع کدخدا شدنم براتون گفتم اون قضیه ادامه داشت تا کلا س سوم یواش یواش قطع شد) هر شب قول می دادم دیگه تکرار نمیشه اما دست خودم نبود از خواب بیدار می شدم ، وای بازم دشک خیسه. ننه قام یعنی مادر بابام تهدید کرد اگه امشب دوباره سر جات بشاشی می کنمت تو پالون مصدق ، منم شنیده بودم مصدق آدم خوبیه وصادق خان دوستش داره و همچنین پالون هم که برای یه خرک چی چیز غریبه ای نبود، اما اینکه به پالون خر گفت پالون مصدق خیلی ناراحت شدم منم چشمامو بستم ودهنمو واز کردم هر چی فحش چارواداری بلد بودم نثار جد وآبادشون کردم تازه فهمیدن من کیم. وقتی بر گشتیم تهرون مامانم به صادق خان گفت که حسین سرگوشش می جنبه وسیاسی شده وچکار کرده. در حالی که خوشش اومده بود می خواست کاری کنه من بترسم همه جا حرف نزنم خب اون موقع هم مثل همه زمان هاکار سیاسی مشکلات خودشو داشته ،اما آقاجون از این کارمن خوشش نیومد وهمیشه این رو می گفت آقا این کارا فایده ای نداره این مردم صبح تا ظهر فریاد می زدند درود بر مصدق مرگ بر شاه بعد از ظهر گفتن درود بر شاه مرگ بر مصدق . تو انقلاب سال 57 خودمون هم همین تز رو داشت وما رو بر حذر میداد هر چی می گفتیم بابا اونایی که گقتند مرگ بر شاه همون هایی نبودند که گفتند درود برشاه قبول نمی کرد چون می گفت اگر صبحی ها بعد از ظهر می اومدند جا برای بعد از ظهری ها نمی موند!!!!