برگهایی از خاطرات زندگی من : شیطنت های کودکی 3

          تولد 

 

سال هزار و سیصد و سی و نه سالی که چهارمین فرزند در خانواده ما از عالم غیب به عالم شهود پیوست و شدیم دو برادر و دو خواهر، حسن و حسین و فاطمه و زهرا البته نام گذاری به انتخاب پدر بود اما این نوزاد جدید دو اسمه شد چون خانواده مادرم گفتند شهلا ولی پدرم شناسنامه اونو زهرا گرفت و خودش هم بر عکس همه زهرا صدا میکنه .تولد شهلا خانم هم استثنائی بود روز تولدش همزمان شده بود با تولد رضا پهلوی و یه جشن تولد سراسری تو کل ایران گرفته بودند . شنیدیم میدون مولوی بیمارستان زنان جایی که فرح، زن شاه، رضا پهلوی رو زاییده مردم دم در بیمارستان جمع شدند، من و چند تا از بچه محلامون رفتیم برای تماشا، قل قله بود، بچه ها رفته بودند بالای تیرای برق بعضیا رودرختا ، شیرینی پخش می کردند و بزن و برقص که ولیعهد به دنیا اومده . بعد یکی دوساعت علافی خسته وکوفته برگشتم. سر کوچه جواد صالحی اومد جلوی من با یه حالتی انگار یه کار بدی شده بهم گفت: ننت تو حموم زاییده. یه حس بدی بهم دست داد می خواستم با یه مشت مشتلقشو بدم که رفیقامون نذاشتند . دم در خونه نشسته بودم دیدم مامانم داره با دوتا خانوم میاد که یکی شون زیر بغل مامانوگرفته اون یکی هم بچه رو بغل کرده بود ، رفتم جلو چشمم که به بچه افتاد دلم آروم شد،گفتم حالا چی هست؟ مامانم گفت بچه فقیر وفقرا چی میشه؟ یا پسر یا دختر. تا اومدم غر ولند بکنم یکی از خانوما گفت دختره قند عسله سفید و تپل و خوشگله....

تو اون سال به مناسبت تشریف فرمایی شهلا خانوم مامان کرسی رو زود تر از هر سال گذاشت تا بچه سرما نخوره یاد آوری زمستون و پای کرسی خوابیدن به همون نسبتی که حال خوشی میده همون قدر هم منو ناراحت می کنه البته حالا که یاد اون روزا میفتم از خودم دلخور میشم که چه قدر خود خواهیه یه طرف کرسی رو یه نفری بگیری اونوقت چند نفر فشرده طرف دیگه کرسی بخوابند!! حالا که صحبت کرسی شد (به قول مامان آدم تنبل کن)یه خاطره تعریف می کنم اما ناراحت نشید می خوام بچه های امروزی قدر نعمت هایی رو که دارند بدونند . بعد از ظهرتو برف وسرما از مدرسه بر گشته بودم دست و پام یخ کرده بود تا بیخ گوشم رفتم زیرکرسی خوابم برد یه وقت از خواب پریدم شدیداً نیاز به دستشویی داشتم ، اما کیه که از زیرکرسیه گرم بیاد بیرون تو اون برف و یخ بره مستراحی ته حیاط که مثل یخچال میمونه جای درم پرده زدند . با خودم گفتم کسی که خونه نیست یه کم تو سینی زیر منقل ولش می کنم بعد شب یه دفعه میرم بیرون. اختیار ول کردنش دست من بود اما نگهداشتنش محال، گندی زدم که هرچه می گذشت بوش بیشتر در میومد. دور کرسی را بالا زدم ، در اطاق را باز گذاشتم اما افاقه نمی کرد تا وقتی که مامان اومد خیلی زود فهمید چه خبر شده. خدا بیامرزدش که با لاپوشونی اون شبش منو از یه کتک مفصل نجات داد.