برگهایی از خاطرات زندگی من : دبستان 7

  میدان مال فروشها  

دبستان : 7

به طور کلی از کلاس سوم تا ششم یعنی از ده سالگی تا چهارده سالگی اتفاقاتی توی زندگی من پبش اومد که مسیر دلخواه مادر مو برای آینده من تغییر داد و از دکتر حسین خان اون یه موجودی درست شد که خودم هم برای تبیین اون عاجزم . قصه هایی رو براتون تعریف می کنم تا بهتر متوجه بشید منظورم چیه!. پدر بعد از فراز ونشیب های شغلی به چوبداری رسید (خرید وفروش گوسفند) به غیر از زنده فروشی که مردم جهت قربانی واین جور چیزا می خریدند برای رستوران ها و کافه ها کشتار خصوصی هم داشتند که البته یه جورایی برای ما بد نبود عوض کمکی که می کردیم چند تایی کله پاچه وسیرابی بما میدادند تا برای خودمون بفروشیم. اما بعضی مواقع فروش نمی رفت و رودستمون میموند مجبور می شدیم مفتی بکسی بدیم وگر نه سگ خور می شد.در ارتباط با تغییر شغل ،پدر طرح توسعه وایجاد فضای جدید و ساخت طویله در انتهای حیاط را به انجام رساند . محیط زندگی ما به دو بخش بیرونی و اندرونی تقسیم شد مرغ و خروسها و گوسفندها ته حیاط (اندرونی بدور از دید اغیار) وما هم در بیرونی ، سمت کوچه ، یک تقسیم منصفانه .

یه روز از مدرسه که اومدم خونه دیدم مامان تو اتاق نشسته مات شده به کرسی ، چشمش که بمن افتاد گفت : حسین دزد اومده صندوق لباسارو خالی کرده تو چادر شب کرسی و برده ،وقتی اومدم در حیاط واز بود گوسفندا هم نیست . سریع از خونه زدم بیرون تو یلحظه هزار جور فکر اومد تو سرم با این بد بختی و بدهکاری چطور تاوان ضرر هارو بدیم، قیافه اون مرتیکه نزول خور میومد تو نظرم عصا زنون میومد میشست تو خونه ،بادی مینداخت توگلوش و می گفت: فعلا با این اوضاعی که من می بینم اصل پولو نمی تونید بدید لااقل این شندر غاز کارکردشو بدید، مرده شور با اون چایی خوردنش، هنوز صدای هرت کشیدنش تو گوشمه،. مامانم طفلک با هزار زبون قانعش میکرد که چند روزی فرصت بده فراهم میکنیم. ای بابا به منم که برای شهریه عقب افتادم همینو گفت. همین جور با خودم حرف میزدم و تو این جور فکرا بودم و اینکه چکار کنم ،یکی از بچه محلا آق اسی رو دیدم یعنی اسمال (آقا اسماعیل) ،پرسید چرا ناراحتی؟ براش گفتم چی شده، گفت: از زمین فوتبال میومدم پشت گالش سازی (سر حسینی این جایی که حالا پارک شده) دیدم چند تا گوسفند ول بود. باهم به تاخت رفتیم دیدم راست میگه گوسفندا اون جا بودن، کمک کرد باهم آوردیمشون . حالا معما های قصه رو حل کنم براتون. اول اینکه صبح بابام رفته بود قصاب خونه (جوادیه راهن) برای خریدن گوسفند جدید اون گوسفندای قدیمی تو خونه بودند دوم مامانم رفته بوده بیرون کسی خونه نبوده سوم در حیاط ما قفل و بستی نداشت یه چوب میذاشتیم پشتش باد وازش نکنه. خب آقا دزده برای ورود و خروج هیچ مانعی نداشته. اما اینکه چه جور دزدی بوده که گوسفندارو نبرده حتا قلک مامانمو دست نزده(اصلن توجه به هیچ چیز دیگه نکرده) به جاش دوتا بقچه لباس کهنه و یه مشت خرت و پرت و عکس های ختنه سوری مارو برده خدا عالمه!. بعدها کشف شد دزد نا بکار میدونسته مدارک و قولنامه زمین و اینجور چیزا کجاست همین هارو می خواسته .شایدم رمزش این باشه که از طریق دوستان فهمیدیم سرکار مهدوی میخواد زمین مارو به کسی دیگه بفروشه با وساطت همسایه ها دوباره مبلغی به مهدوی دادیم تا قولنامه جدیدی بگیریم .