برگهایی از خاطرات زندگی من : دبستان 5

   قهوه خانه

دبستان : 5

سال هزارو سیصدو سی وهشت در کلاس سوم مشغول به تحصیل و ده سالگی را تجربه می کردم .داش حسن شش ساله شده بود و خواهر فاطمه چهار ساله، پدر تغییر شغل داده بود ، قطعه زمینی در نارمک داشتند که با فروش آن سرقفلی قهوه خانه ای را در خیابان خواجه نظام الملک (شهید اجاره دار فعلی) خریدند . روبروی کفاش خانه ارتش که همین امتیازی بود چون بیش از صد نفر کارگر داشت که اغلب آنها ناهار به قهوه خانه می آمدند. مامان به این کار راضی نبود می گفت:کسی که تو خونه یه چای برای خودش نمی تونه بریزه چه جوری قهوه چی بشه؟ جواب بابام این بود که دایی سیف الله (دایی مامان بود) گفته من می چرخونم ، ایشان آشپز ماهری بود و زمان اشغال ایران توسط متفقین آشپز خارجی ها بوده، بهر جهت به حرف مامان گوش نداد، هرکی هم می رسید می گفت قهوه خونه بزرگیه مشتری هم زیاد داره درست بگردونید نون تون تو روغنه البته اینو راست می گفتند.اونوقتا ساندویچی و پیتزا و اینجور چیزا نبود ولی یه اما داشت اونم همون چیزی بود که مامان می گفت کسی که کاری رو خودش نمی تونه انجام بده به امید دیگران شروع میکنه معلوم نیست سر از کجا درآره.... مشتری زیاد بود، تابستون منم می رفتم کمک ، ناهار بازار که می شد دوتا کارگر ومن ودایی سیف الله جواب گو مشتری ها نبودیم. قهوه خونه حیاط بزرگی داشت که بهش باغچه می گفتند ،،غروبا سبیل تا سیبل مشتریا میشستن تو باغچه نقال میومد شاهنامه می خوند قلقل غلیونو صدای دورگه مرشد حال وهوایی داشت ،اما با همه این تفاصیل بعد یک سال بابا ورشکست شد از صاحب ملک و قصاب ونون وا و بقال... همه طلب کار بودند. بالاخره مجبورشد قهوه خونه رو بفروشه بده کاری مردم رو بده . دوباره روز از نو روزی از نو ما موندیم ومشکلات .این از کاسبی بابام که مثل بختک افتاده بود روی زندگی همه، یکیشم همین مدرسه من ، بابا توکه درآمد نداری چرا منو گذاشتی مدرسه ملی که هروز سر صف اسم ما رو بخونند...یاد مدرسه که میوفتم از هر چی درسه بیزار میشم، آقا دیکته از کتاب کلیله ودمنه می گفتند از ده کمتر می شدی هر یه غلط دوتا ترکه کف دستت می زدند اگه زیاد بود وطاقت نداشتی باقیشو یاداشت می کرد فرداش می زد . قرآن وتعلیمات دینی... نا مسلمونا انگار می خواستند کافر مسلمون کنند بس سخت می گرفتند. من تعجب می کنم با اون برخوردای معلم و ناظم و مدیر که همه شونم آخوند بودند چه جوری شد من بعد از این همه فراز ونشیب سر از حوزه علمیه و قم در آوردم ،اما خدا به دور من اون جوری رفتارکنم . اینم بگم خدا وکیلی بابام آدم تنبلی نبود ولی یه جورایی بقول مامان عقلش به کارش نمی رسید مثلاً بهش می گفتند شهربانی برای آجانی استخدام میکنه یا شهرداری (اونوقتا برای این کارا سواد نمی خواست) می گفت اینا رشوه میگرن حلال وحروم میکنن من نمی تونم ... یکی از فامیلامون تو ده متری گرگان  لبو فروش بود رفت وسایل اونو خرید جای اون لبو فروش شد صبح زود می رفت از مولوی لبو پخته می اورد تا ساعت نه و ده شب کار میکرد، بازم دخل و خرجمون جور نمی شد ولی یه خوبی داشت لبو های اضافه رو می آورد خونه شبا یه نون و کشک لبوی سیری می خوردیم . یه روز صبح  مدرسه سر صف طبق معمول اسم کسانی که شهریه شون عقب افتاده بود رو خوندند گفتند تا شهریه نیارید کلاس نمی روید یادش بخیر جواد حسن پور، اونم با من بود اومدیم بیرون گفتیم بریم خونه فایده ای نداره میریم باغ توتی تا ظهر بعد شم خدا بزرگه این جایی که ایستگاه مترو شده چهار راه سبلان باغ بزرگی بود، درختای میوه داشت از دیوار می رفتیم توباغ شکمی از عزا در میاوردیم اون روز تا ظهر گشتیم بعداز ظهر که رفتیم مدرسه تو حیاط نگرمون داشتند چند تا ترکه هم کف دستمون زدند گفتند فردا با ولیتون بیاید . جواد به داداشش گفته بود که با ما چه جور برخورد کردند و ما صبح تو کوچه ها بودیم. فرداش باباش مش ممد نون وا با دوتا داداشاش رضا ومهدی که جوان های هیکلی بودند اومدند مدرسه ، منم با مامانم رفته بودم قول دادیم تا سر برج تسویه حساب کنیم .تازه رفته بودم سر کلاس که فراش مدرسه مش غلام حسین اومد گفت: قیومی بیاد دفتر، مردم و زنده شدم تا رسیدم دفتر یهو مش ممد گفت حسین دیروز از مدرسه بیرونتون کردند کجا رفتید؟ نفهمیدم اصلن حرف منو شنیدند یانه که  دعوا شروع شد . دفتر نگو میدون جنگ سه نفری کتک مفصلی به مدیر و ناظم زدند دفتر رو هم کن فیکون کردند و رفتند . جواد هم با همون سه کلاس ترک تحصیل کرد...