برگهایی از خاطرات زندگی من : دبستان 3

 

دوران دبستان 3                

یکی از مسایل قابل طرح وضعیت زمین و خانه های منطقه امامیه است که بخشی از آن نظام آباد می باشد و در حاشیه تهران بیرون از محدوده شهر قرار داشت. در آن زمان یعنی شصت سال قبل اوایل سلطنت محمد رضا شاه بود و ارتشیان بر مقدرات مردم تسلط داشتند. در محله ما دو نفر سرهنگ و دو نفر استوار می شناسم که متناسب با اطلاعاتم توضیح خواهم داد چگونه عمل می کردند . سرهنگ مسعود نیا و سرهنگ خوشنویسان و دو پیشکار شان  استوار مهدوی و استوار یادگاری که در تقابل باهم بودند. سرهنگان زمین هارا قولنامه ای می فروختند وهر یک هم چندین باغ بصورت مشجر و چند چهار دیواری بزرگ را به تصرف در آورده بودند . در ضمن هر کدام برای خود عده ای چماق دار هم اجیر کرده بودند برای حفظ منافع... ابتدای شرقی خیابان حسینی باغ بزرگ مشجر بود  از کوچه سنبل تا سر کوچه سلمانی قسمت جلوی آن بود و تا موازی انتهای کوچه سنبل ادامه داشت مقابل آن یک چهار دیواری بزرگ دیگری بودکه در قسمتی از آن ساختمان قدیمی نیمه خرابی بود . پدر من یک قطعه زمین سرخیابان حسینی از سرهنگ مسعودنیا قولنامه ای می خرد و شروع به ساخت میکند ، پی ها را حدود یک متر بالا آورده بودند (بنا بر حفظ حقوق بازماندگان افراد از نام کوچک استفاده می کنم) شخصی بنام مش ممد از چماقداران سرهنگ به پدر ما مراجعه می کند و تقاضای بقول خودشان حق و حساب میکند پدر می گوید زمینی خریده ام و پول آنرا دادم و من از این پول های مفت نمیدم . فردا دوباره می آیند ومی گویند سرهنگ گفته: این زمین را رها کن ته کوچه سلمانی عوض آنرا میدهیم پدر قبول نمی کند وآنها می روند.(قابل ذکر اینکه زمینهای ته کوچه غیر مرغوب را می فروختند بعد از آنکه مردم فقیر باعث آبادانی محل می شدند اقدام به فروختن زمینهای بهتر با قیمت گرانتر می کردند) روز بعد پدر برای ادامه کار سر زمین می رود، از دیدن وضعیت شوکه می شود ، جا تره اما بچه نیست! بنا را خراب کرده و آجر های آنرا هم برده بودند!! پدر که فهمیده قصه از کجا آب می خوره برای دیدن سرهنگ می رود اما سرهنگ او را نمی پذیرد، پیش کار سرهنگ به پدر می گوید به سرهنگ گفته اند غضنفر گفته سرهنگ کیه؟ من با این گیوه هام سر هنگ هم با اون قپه هاش بریم ببینم کی برنده میشه؟! پدر که می فهمه دیگه کاری از اون ساخته نیست دست از پا دراز تر بر میگرده خونه. بعداً چندین بار مامانم من و داش حسن و یکی دو نفر دیگه رو صبح زود قبل از اینکه سرهنگ از منزل خارج بشه برد در خونه ش بلکه دلش رحم بیاد اما موفق نشد. محل ما اکثراً اراکی بودند جناح استوار یادگاری از خنداب  و ده های اطراف اراک بودند و جناح استوار مهدوی اراکی و اغلب سربندی بودند، پدر ما هم گلپایگانی و بی کس وکار، بیست وسه چهار سالگی از دست زن بابا و کتک های پدر فرار کرده تهرون، سواد که نداره دوستاشم که یه مشت خرکچی ، از فامیل هم تو تهرون یه برادر داشت و یک برادر زن هجده ساله فقط. خب شما بودی چکار می تونستی بکنی؟ دستها زیر بغل ورآفتاب که چه باید کرد؟ شب شنیدم بابام داره واسه ما ما نم تعریف میکنه که مش قاسم (یکی از همسایه ها) گفته من با اوس شکرالله صحبت کردم که با داداشش استوار مهدوی راجع وضعیت شما حرف بزنه ، قرار گذاشتند فردا شب خونه مش قاسم...  همین جلسه مقدمه ای شد تا بر اساس قولنامه ای که پدرم از سرهنگ داشت هزار متر زمین را باند استوار مهدوی دیوار کشی کنند .و این کار را کردند عرض بیست متر از خیابون حسینی و طول پنجاه متر موازی چهار دیواری قدیمی ،کوچه ای شد بنام کوچه شش متری مهدوی . قائله از همین جا آغاز شد هر شب گروه رقیب دیوار ها را خراب می کردند و فردا این ها می ساختند. شهر بی کلانتر!! یه پاسگاه ژاندارمری وحیدیه بود که محله ما جزء حوزه استحفاظی آن نبود و چون محل خارج محدوده بود کلانتری هم دخالت نمی کرد ما زیر نظر کلانتری سوار بودیم که مقرش تو جاده شمرون اول خیابون معلم فعلی بودکه هر از گاهی دوتا آجان اسب سوار دوری میزدند و میرفتند حالا اگر لازم بود طرفین یه پول چایی بهشون میدادند . این بساز و خراب کن ادامه داشت تا طی جلسه ای به پدرم گفتنند باید در این چهار دیواری یه اتاق بسازیم و شما با خانواده در آن ساکن شوید تا جلوی تخریب را بگیریم. خب، بابای ما نگفت اگر قراره که ما چند نفر این زمین را بگیریم وشما هم سهم ببرید و با توجه به این که رو قولنامه من هم اقدام کردیم چرا بچه های من این مکافات رو ببینن؟ این چه شرکتیه شما فقط شریک در سود باشید؟ البته ایناحرف های امروز منه .  بهر جهت ، شبانه چادر بزرگی زدند ما در آن ساکن شدیم منو بابامو مامانمو داش حسن وخواهر کوچولو فاطمه که تازه بدنیا اومده بود. مدتی گذشت تا اقدام بعدی انجام شد، چند شب از داخل چادر دیوارکشی کردند و یکهو پرده برداری کردند . بعد از رو نمایی از قصر نه متری ما چند بار از طرف چماق دارای رقیب و پاسگاه اومدند برای تخریب اما وقتی می دیدند ما از تو اتاق بیرون نیومدیم منصرف می شدند. بالاخره وضعیت جدید پس از چند روز تثبیت شد .این جا لازمه یه توضیحی بدم. در همین انقلاب خودمون مردم خیلی از زمین های موات مثل خاک سفید رو متصرّف شدند، بعد از چند سال با توجه به نیاز های خدماتی دولت ابلاغ کرد هر کس که از فلان تاریخ زمینی را در اختیار دارد که معارض ندارد می تواند بر اساس ماده 147 تقاضای سند کند و دولت در قبال گرفتن فلان مقدار قیمت زمین سند می دهد در آن زمان هم دولت ابلاغ کرد زمین هایی که مردم متصرف اند و در آن ساختمان دارند و ملک کسی نیست از بانک ساختمانی پس ازپرداخت قیمت دولتی سند در یافت کنند. استوار مهدوی چندین سند بر اساس تملّک ما گرفت و زمین ها را به دیگران فروخت و تنها شصت متر از هزار متر را برای ما گذاشت آنهم در مقابل مبلغی که یادم نیست چه قدر از پدرم گرفت. یک قواره شصت متری کنار زمین مارا به مش ممد نون وا فروخت که بعداً پدرم از مش ممد خرید که مجموعاً صدو شانزده متر شد.... ادامه دارد