برگهایی از خاطرات زندگی من : دبستان 2

 

دوران دبستان 2

بعد از گذشت پنجاه و پنج سال خیلی چیزها از خاطرم رفته اما اون چیزهایی هم که به خاطر دارم همش گفتنی نیست خودم شدم ممیزی و سانسور چی خودم با خودم میگم شاید فلانی راضی نباشه من راجع اون فلان مطلب رو بنویسم یا اگر  در مورد اخلاق و رفتار برادرامو خواهرام یا پدر و مادر بنویسم کسی گلایه نمی کنه؟ بهر جهت سخته اما به قول بچه های نظام باد بی خیال با این منطق شروع میکنم ببخشیدا روم به دیوار ما رفته بودیم کلاس اول اما هنوز بقول قدیمی ها سنت نشده بودیم!! یعنی اینکه ختنه نشده بودیم .چرا؟ برای اینکه بابام دوست داشت یه جشن خته سوران مفصل بگیره که اونم مصادف شد با مدرسه رفتن من، آخه خدا تو شکر !! اون از روز خود ختنه سوران که خوشیش مال اونای بود که میزدند و میرقصیدن و میخوردند ولی سوزش وگریه و دردش مال من و داش حسن بود آخه اونم با من به تیغ دلاک سپرده شد . داش حسن سه سالش بود وقتی میدیدم چطوری گوله گوله اشگ میریزه دلم میخواست با همون تیغ دلاکه ببرم هر چی که باید ببرم تا کسی دیگه این بلا رو سر کسی نیاره . حیف که این نوشته رو همه می خونند والا گزارش ریزشو میدادم . بگذریم ، خونه آباد سنت دینه؟ خوب همون بچگی یه گلی تو سرش آب بگیرید ،  اونم اولاً دکتر نه دلاک ،دوماً موقع تولد نه سال اول مدرسه خلاصه که بد روزی بود . اون روز گذشت اما روزهای بعد برام شب تیره شده بود ، تا دو سه ماه مصیبت داشتم یه کیسه خاکستر بسته بودند به من گشاد گشاد راه میرفتم. تو مدرسه مسخره کردن یه طرف اینکه هر کی از کنار ما رد می شد یه تنه ای به من میزد که من آخ و اوخ کنم واونا بخنددند...از همه اینا بدتر اون کدخدا شدن بعضی از شبها بود، بالا تر ازاون که باید قبل از آفتاب بلند می شدم لباس خیس هارو عوض می کردم ونماز می خوندم واگرنه با آقاجون طرف بودم !! خدایا چی کشید مامانم... اما مدرسه، هفت و نیم صبح زنگ می خورد، نیم ساعت سر صف خوندن قرآن و دعا و سرود و سخنرانی آقای ناظم ویا مدیر وخوندن اسم اونایی که شهریه شون را ندادند بعد رفتن به کلاس. ظهر تعطیل می شدیم میومدیم خونه ناهار، ساعت دو بر می گشتیم مدرسه تا ساعت چهار . ملاحظه بفرمایید توی همین یه خط گزارش چنتا مصیبت داشتیم. اول صبح توی سرما و برف و یخبندان زمستون با اون گل وشل و چکمه سوراخ که آب رفته توش به پات یخ بسته سر صف اسمتو بخونند بگن برو با ولیت بیا ، شهریت عقب افتاده ، حالا خوب بود مثل منم چند تایی بودند.( از قدیم گفتند مرگ دسته جمعی عروسیه) برمی گشتیم خونه طبق معمول با مامان می رفتیم مدرسه من پشت در دفتر، مامان میرفت با مدیر صحبت می کرد که مثلا سرماه پرداخت میکنیم بعد اجازه کلاس رفتن میدادند . وارد کلاس می شدی انگار آدم کُشتی همه چپ چپ نگاه می کردند معلم داد میزد گوساله بازدیر اومدی نمی گذاشت جوابشو بدم تا میومدم بگم آقا... می گفت خفشو برو بشین ..هنوز سرما از تو جونت نرفته بیرون زنگ تفریحه باید رفت تو حیاط، حالاالتماس به این مبصر نامرد که بزاره من تو کلاس بمونم جورابامو خشک کنم امامگه میذاشت ...بالاخره توی این یکی دو ساعت تا ظهر یخا وا می شد که دوباره باید بر می گشتیم خونه رسیدی خونه، حسین بدو برو نون وایی .وایسادن توصف و بوی نون تازه کلافت می کرد توراه برگشت خونه یه نصفه نون رومی بلعیدم. اما ناهار چی داریم؟ بماند... شکم سیر شده پای کرسی چرتت گرفته ولی باید رفت مدرسه دیر برسی ترکه وکف دست ...یه چیز دیگه هم که جاش همین جاس که بگم هفته ای چند روز ظهر ها بچه هارو می بردند مسجد خاتم الاوصیاء که نزدیک مدرسه بود نماز جماعت منم با سایقه ای که در مکتب داشتم مکبر شده بودم شیرینی کار اونجایی بود که همه به سجده می رفتند وطاهر خانی که کلاس چارمی بود شکلک در میاورد من خندم می گرفت ویا تو رکوع جلویی رو هل می داد همه می خوردند بهم تاصف جلو می افتادندآقای حسنی ناظم می گفت بگو کی بچه هارو اذیت می کنه وبرای چی می خندی خب اگه می گفتم کیه طاهر خانی منو می زد اگه نمی گفتم ناظم می زد .ولی خاطراتش ناراحتی هاشو جبران می کنه.