برگهایی از خاطرات زندگی من : دبستان 1

 

 

آغاز مدرسه 

 

دوران دبستان 1

به امید خدا نوشتن شش سال دوم زندگیم ، که شامل دوران دبستان است را آغاز می کنم                                                                                نیمه دوم شهریور بود که با مامان رفتیم بازار بزرگ برای خریدن کیف و خرت وپرت های مدرسه.  برای رفتن بازار از خونه تا سر امیر شرفی رو باید پیاده می رفتیم چون اتوبوسهای میدون فوزیه اول وآخر خطش یه جا بود از میدون حرکت میکرد میومد نظام آباد از امیر شرفی می رفت جاده دماوند بر می گشت میدون فوزیه. از میدون فوزیه یه خط دیگه میرفت بازار. هشت صبح که رفتیم نزدیکی های ظهر از بازار بر گشتیم .اما دیگه رمق نداشتم از امیر شرفی تا خونه پیاده با جون کندن اومدم ، خستگیش هنوز یادمه اما ذوق کیف کوله پشتی بهم قوت میداد...  با اینکه سال قبل رفته بودم مکتب اما یه شور و شوق زیادی داشتم چون مدرسه ای که قرار بود برم (صوراسرافیل) با مکتب متفاوت بود، بر عکس مکتب که تعداد کمی شاگرد داشت تو این مدرسه حدود سیصد تا شایدم بیشتر شاگرد داشت .خیلی از بچه محل های من تو اون مدرسه بودن ، اول مهر مامان با من اومد مدرسه خیلی از ماما نا بودند مادر جواد صالحی هم بود جواد خونشون تو خیابون حسینی ده قدم پایین تر از کوچه ما بود یه خونه دو طبقه ، طبقه پایین قصابی آق ابرام بود و بعداً یه نون وایی تافتونی هم واز شد. قصابی آق ابرام برق نداشت اصن اون وقتا از این یخچال ها نبود به جاش یه صندوق چوبی بود که چند تا قالب یخ بزرگ وگوشتها رو میذاشتند پیش هم، مردم هم روزانه گوشت می خریدند... یادم نیست چند روز رفته بودم مدرسه که ناظم اومد اسم چند نفر رو خوند گفت: شما باید بروید مدرسه نور دانش که نزدیک منزل شما در خیابان حسینی تاسیس شده ، با اینکه خیلی ناراحت بودم اما چاره ای نداشتم واین اولین ضربه روحی بود که به من وارد شد، فرداش رفتیم مدرسه رو پیدا کردیم اما چه مدرسه ای سگ صاحابشو نمیشناخت  نه معلمی نه تخته سیاهی نه میزو نیمکتی بچه ها پیت خالی روغن آورده بودند بیشینند روش... روز بعد مامانم اومد مدرسه نمی دونم با کی حرف زد که آدرس یه مدرسه ای رو دادند گفتند خیلی خوبه، فرداش با مامان رفتیم، آخرای خیابون حسینی ده متری انصاری مدرسه انصاری، از در دفتر رفتیم تو یه آقایی پشت میز نشسته بود لباس آخوندی تنش بود اما عمامه نداشت به مامانم گفت: این مدرسه ملیست و باید شهریه ماهیانه ببپردازید. باقیش یادم نیست اما من از همان روز شدم شاگرد اون مدرسه وتا کلاس ششم همانجا درس خوندم. مدرسه ملی و دینی انصاری فقط یه معلم خانوم داشت برای کلاس اولی ها، به جز دوتا از معلم ها بقیه آخوند بودند حتا ناظم آقای حسنی هم معمم بود. بعدها فهمیدم اون آقایی که روز اول با مامانم صحبت کرد مدیر و صاحب مدرسه آقای اکرم خانی بوده با یه هیکل گنده و یه دماغ مثل دود کش سماور ذغالی. و چنین شدکه متفاوت از خواست اولیه من از یه مکتب کوچک به یک مکتب بزرگتر وارد شدم و خداوند چنین مقدر کرده بود تا مقدمات خواست مادرم محقق شود، فقط نمی دانم این روند تحصیل و کار و زندگی من چه ربطی به آن لقب اهدایی مامان داشت(دکتر حسین خان) که هیچ وقت محقق نشد حتی از این دکترای در پیتی یا حوزه ای یا هر جور دیگرش .