برگهایی از خاطرات زندگی من : کودکی5

 ۲۸مرداد شعبان خان بی مخ وچماقدارانش علیه دکتر مصدق وآزادی خواهان...  

 

کودکی 5

برای شناخت شما از وضعیت روابط اجتماعی ، اقتصادی ، فرهنگی واخلاقی محل در آن زمان مطالبی را به عرض می رسانم. این همسایه ها که معرفی کردم از کارمند بهداری و استوار ارتش و مغنی و بناء وآقاجون من که معرف حضور هست همگی از حاشیه نشین های تهران قدیم اند اگه حالا یه کارمندی ویا ارتشی هم بینشون بود اینقدر عیالوار بودند که بیشتر از خورد و خوراک و یه مسکن نیم بند رو نمی تونستند تهیه کنند. اما از جهت اخلاقی به مفهوم اجتماعی آن نه فلسفی، مردمی خون گرم ونسبت بهم مهربون و دلسوز بودند و چیزی که این روزا بنام فضولی در کار دیگران می دونند اون ها کمک ویاری تلقی می کردند.سحر های ماه رمضون چیزی بنام خواب موندم نداشتیم سکینه خانم تا نمی شنید که ما بیدار شدیم در خانه ای رو رها نمی کرد.از جهت فرهنگی تنوع قومی زیاد بود، رشتی ، قمی ، مازندرانی ، اراکی ، لر ،گلپایگانی ،سبزواری ، اما با توجه به این همه تنوع در کنار هم یک همزیستی مسالمت آمیزی داشتند. یه همسایه ای بعداً به محله اضافه شد بنام مشد حسین سبزواری و زنش خانم جان  چند روز یه بار بعد از ظهرها زنا جمع می شدند تو خونه مشد حسین سبزواری و زنش خانم جان یه داریه ( دف ) داشت شروع می کرد به زدن و خوندن و باقی هم دست می زدند و همراهی می کردند، چیزی به اسم استرس و افسردگی و ناراحتی اعصاب معنی نداشت. شوهرا که از کار بر می گشتند یکی یکی میرفتند خونه ها شون دو سه ساعت بعد از مغرب همه خور پیش مشغول خواب دیدن پادشاه هفتم بودند.مردها متفاوت بودند بعضی ها انقدر خسته بودند که شامو می خوردند می خوابیدند وکسانی هم پای رادیو ، یه آنتن چند متری روپشت بوم گذاشته بودند که بتونه امواج رو بیگیره خب سال هزار و سیصد و سی و چهار بود بعد از کو دتای 28 مرداد 32  قضایای اون موقع ، مثل ملی کردن صنعت نفت و در گیری های دکتر مصدق و آیت الله کاشانی... صادق خان صاحب خونه ما میرفت خونه اوسا حسین یواشکی رادیو بی بی سی گوش می دادند منم به هوای حسن پسرشون می رفتم به حرفای اونا و رادیو گوش می دادم و مثل اونا مصدقی شده بودم. شاید باور نکنید اما کسانی هستند که این قصه ای رو که تعریف می کنم از مامانم شنیده باشند. اونا منو تصدیق می کنند وکسانی که راحله دخترمو که 3 ساله بود در انقلاب یادشون می یاد و اون شعار های که میداد یا شرکت فعال پسر راحله رو سال 88 در انتخابت ریاست جمهوری که 5 ساله بود. اون سال تابستان با مادرم اینا رفته بودیم گلپایگان ده آقاجونم اینا . ( قبلاً راجع کدخدا شدنم براتون گفتم اون قضیه ادامه داشت تا کلا س سوم یواش یواش قطع شد) هر شب قول می دادم دیگه تکرار نمیشه اما دست خودم نبود از خواب بیدار می شدم ، وای بازم دشک خیسه. ننه قام یعنی مادر بابام تهدید کرد اگه امشب دوباره سر جات بشاشی می کنمت تو پالون مصدق ، منم شنیده بودم مصدق آدم خوبیه وصادق خان دوستش داره و همچنین پالون هم که برای یه خرک چی چیز غریبه ای نبود، اما اینکه به پالون خر گفت پالون مصدق خیلی ناراحت شدم منم چشمامو بستم ودهنمو واز کردم هر چی فحش چارواداری بلد بودم نثار جد وآبادشون کردم تازه فهمیدن من کیم. وقتی بر گشتیم تهرون مامانم به صادق خان گفت که حسین سرگوشش می جنبه وسیاسی شده وچکار کرده. در حالی که خوشش اومده بود می خواست کاری کنه من بترسم همه جا حرف نزنم خب اون موقع هم مثل همه زمان هاکار سیاسی مشکلات خودشو داشته ،اما آقاجون از این کارمن خوشش نیومد وهمیشه این رو می گفت آقا این کارا فایده ای نداره این مردم صبح تا ظهر فریاد می زدند درود بر مصدق مرگ بر شاه بعد از ظهر گفتن درود بر شاه مرگ بر مصدق . تو انقلاب سال 57 خودمون هم همین تز رو داشت وما رو بر حذر میداد هر چی می گفتیم بابا اونایی که گقتند مرگ بر شاه همون هایی نبودند که گفتند درود برشاه قبول نمی کرد چون می گفت اگر صبحی ها بعد از ظهر می اومدند جا برای بعد از ظهری ها نمی موند!!!!