برگهایی از خاطرات زندگی من 3

  

 

کودکی:-3 

شاید این فکر برای دوستان پیش بیاید که این قصه نگاری ها با این ضعف نوشتاری و نقص عبارت پردازی چرا؟؟

پاسخ این سؤال این است که روانشناسان و جامعه شناسان معتقدند شخصیت انسان در همان خرد سالی شکل میگیرد و بررسی حوادث کودکی برای فهم شرایط زندگی و خلق و خوی مردم بسیار موثر است لذا آن دانشمند یهودی ادعا کرده بود نوزادان را برای تربیت اخلاقی و رفتاری به ما بدهید پس از هفت سالگی به شما باز میگردانیم ببرید روی افکار و رفتار آنها کار کنید پس از چند سال مدت کوتاهی در اختیار ما قرار دهید ما قادریم جذبشان کنیم. با این توضیح  میتوان ادعا نمود درسهای ظریفی برای اهل خرد در این قصه ها نهفته است که شاید من نویسنده هم آنها را درک نکنم ولی برای اهلش مفید واقع شود ان شا الله

سال هزار و سیصد و سی و چهار برای اول مهر باید به مکتب میرفتم یعنی همین که امروزه میگویند مهد کودک یا پیش دبستانی، البته مکتب دولتی نبود و اکثراً در طبقات اجتماعی ما برای این امر هزینه نمی کردند اما وضع من فرق میکرد مامانم مقدمات دکتر حسین خان شدن را فراهم میکرد و آقا جون هم می گفت نمیخوام بچم مثل من بی سواد وخرکچی بشه(کسی که الاغ ها را میراند، چار وادار یا خرکچی می گفتند) روز موعود رسید دست در دست مامان به مکتب خانه آقای طباطبایی در ایستگاه گلچین ده متری کارخانه برق رفتیم که با راه رفتن من بیش از نیم ساعت طول می کشید دقیقاً یادم نیست آن روز چه گذشت اما مامان من رو به یکی از بچه هایی که کلاس دوم بود سپرد که با هم بریم و بیایم اسمش ضیاء بود ، این که گفتم پیش دبستانی، برای من بود وگر نه مکتب تا کلاس ششم داشت در واقع یک مدرسه دینی بود بعد ها گفتند ماهی پنج تومان شهریه میدادیم. برنامه درسی من یادگیری قرآن و گلستان بود اما از همه بهتر نماز ظهر بود بچه ها رو می آوردند تو حیاط کت هامون رو پشت رو میانداختیم زمین بجای فرش روش نماز می خو ندیم نمی دونم قبلا گفتم یا نه ،از وقتی که یادم میاد همیشه ماهیانه خونمون روضه داشتیم مگر بعضی وقتها که به علتی قطع میشد حتی موقعی که خرجی کم داشتیم. یه بار گفتم مامان آخه خودت تو حیاط داشتی رخت می شستی من تارفتم به زنای همسایه بگم بیان روضه ،آشیخ حسن روضشو خوند رفت خب برای کی ؟؟مامان میگفت روضه امام حسین برکت خونه و بیمه سلامتیه. اینو گفتم که بدونید مامان یجورایی سعی میکرد اون نیتی که شب زایمان من کرده بود رو عملیاتی کنه(حسینش پیرو حسین ع بشه)  خب برای همین منو گذاشت مدرسه دینی...خاطره مکتب را با یک داستان تلخ به پایان میبرم . زمستون سردی بود صبح طبق معمول مامان منو برای رفتن آماده کرد از در حیاط اومدم بیرون سر کوچه ضیاء منتظر من ایستاده بود وقتی رسیدم بهش، بهم گفت : حسین امروز خیلی یخ بندون وسرده نمیخواد بیایی منم از خدا خواسته بسمت خونه بر گشتم خدا وکیلی خیلی سخت بود کوچه وخیابون اسفالت نبود گل شل وسرما (نصف خیابون نظام آبادو برای لوله گذاری آب کنده بودند یه اسفالت نیم بند اونم تا ایستگاه امیر شرفی بود)... هنوز به در خونه نرسیده بودم که آقاجون از خونه اومد بیرون که بره گاراج طویله به الاغ ها کاه و جو بده( سر ده متری گیو این جایی که الآن کبابیه یه گاراج بزرگی بود که طویله هایی داشت اجاره میدادند  بعد ها تعمیرگاه ماشین شد)  چشمش افتاد به من گفت : چرا نرفتی مدرسه ؟ گفتم ضیاء گفت یخبندونه امروز نمیخواد بیایی، چشمت روز بد نبینه! یه پس گردنی حواله ما کرد کشان کشان منو با خودش برد تو طویله بست تو آخور الاغ ها ورفت گفت: بچه ای که از درس ومشق در بره جاش پیش خراست . یادم نمیاد چقدر وقت اونجا بودم و چه کسی اومد منو برد.