برگهایی از خاطرات زندگی من 2

   کودکی : 2

 

 

فوزیه همسر اول محمد رضاپهلوی دختر ملک فاروق پادشاه مصر بود ومیدان امام حسین اولین بار که ساخته شد بنام او گذاشتند و خاطرات بسیاری از این میدان دارم که بمناسبت بعرض میرسانم

 


کودکی:- 2

تابستان تمام شد و ما به تهران برگشتیم. از این جا شروع می کنم به معرفی افراد دور برم خانواده مادری ،پدری ،اقوام ... اول بگم من در خانه ای درحاشیه میدان فوزیه که بعد شد شهناز ،حالا هم شده امام حسین ، به دنیا اومدم چهار سالم بود که از سر نظام آباد کوچ کردیم اومدیم ته نظام آباد خیابان حسینی، این خیابان سبلان فعلی رود خونه بود و بعد از اون تعدادی باغ، این جایی که الآن کوچه شهید قیومیه(خانه پدری ما) بیابون بود روبروش به سمت شمال یه چهار دیواری بزرگ بود و تا خیابون اصلی نظام آبادادامه داشت و داخلش یه ساختمون نیمه خرابه قجری بود که مشد حسین سبزواری وزنش خانمجان زندگی میکردند شرق آن کوچه ای بود بنام سلمانی که به خیابان شارق وصل می شد کلاً ده تا خونه نداشت و روبروش تا خیابون اصلی یه باغ بود، میخوام بگم این محلی که امروز صدها خانه چند طبقه و هزاران خانوار زندگی میکنند و جای پارک یه ماشین نیست کلا ازمسجد سبحان تا ده متری گیو تا خیابون اصلی نظام آباد بیشتر ازپنجاه خانوار نبود.  از آب لوله کشی و گاز و تلفن شهرداری و جمع آوری زباله و حتا حمام ومسجد هم خبری نبود. آب از بالای سبلان از طریق جوی بوسیله میراب ها به خانه ها می رسید و در آب انبار ذخیره می شد. آنها که وضع اقتصادی بهتری داشتند حوض درست میکردند وبا تلمبه دستی آب را برای مصرف داخل حوض میریختند و بی پول ها هم از سطل و طناب استفاده میکردند .با این توصیف معلوم شد که در خانه حمام نبود و ما هفته ای یک بار بقچه می بستیم و به حمام در ایستگاه گلچین میرفتیم.حمام رفتن ما خودش داستانی داره ، پنج سالم شده بود آقا جون بیشتر مواقع نبود تا منو ببره حمام ، من و داداش کوچولوم حسن باید با مامان بریم حمام خب پسر پنج ساله رو حموم زنونه راه نمیدن برای همین با هزار التماس اجازه می دادن جوری بریم که با آمدن خانوم ها ما آمده باشیم بیرون یعنی نیم ساعت قبل از اذان ( این مسئله قبل از اذان را بعد از پانزده سالگی فهمیدم، نه، بهم فهماندند) خب حساب کنید زمستون با اون برف و یخ ،کله سحر بیدارت کنند از پای کرسی گرم ببرندت یه فرسخ راه دورتر حموم بعد آفتاب نزده  پیاده برگردی خونه!! اما با این همه درد ورنج حمام رفتن یه خوشی هم داشت، روبروی حمام یه نانوای بربری بود که نون شیر مال می پخت مامان یه شیر مال می خرید میداد دستمون که صدامون بیفته واقعا می افتاد دست یخ کرده جون نداره نونو نگه داره آب دماغ که رو لب بالا یخ زده شکم گشنه که فریاد هل من مزید میزنه ...خب!! وقتشه که خانواده مادرمو معرفی کنم چون توزندگی ما خیلی تاثیر داشتند البته من یادم نیست چند سالم بود که پدر مادرم فوت کرد اما یادم میاد که تازه فوت کرده بود با مادرم و خاله هام وننجونم رفتیم مسگر آباد سر قبرش برای فاتحه خوانی . مادرم سه تا خواهر داشت، بزرگه زرین تاج(خدا بیامرزدش) بعد مرحومه مادرم تاج آفرین بعد گوهر تاج و آخری قمر تاج که بعدا اسمشو عوض کرد شد هما و یک برادر بنام یوسفعلی که یوسف صداش میکردند ومن بهش دایی جون میگم ومادر بزرگم مرصع خانوم که من ننجون میگفتم(خدا رحمتش کنه). لازمه بگم قدیما که آبله آمده بوده خواهرها آبله می گیرند . آبله موجب نا بینا شدن خالجون گوهر میشه وخواهرای دیگه به صورتها شون  میزنه که مامانم تو صورتش داشت . خالجون گوهر با اینکه چشمانش نمی دید اما از هوش و فهم و محبت فراوانی بهره داشت و داره من خیلی مدیون اونم . تو شش سال بچگی مادر دوم من بوده ....