برگهایی از خاطرات زندگی من : کودکی 1

  

 

کودکی:- 1 

سال هزاروسیصدو سی و دو در این سال خداوند به لطف خود به من برادری وبه والدینم پسری دیگر عطا فرمود وبنا بر عقایدشان نام اورا حسن گذاردند .

 ماجراهای زندگی را مبتنی برآنچه در خاطر دارم وفکر می کنم که برای خواننده انبساط خاطر ی فراهم نماید وشاید در بعضی مواقع درس عبرتی یا راهنمای به حقی  باشد می نویسم . عقیدتی ، سیاسی ، درام ، کمدی ... شاید نتوانم همه ماجرا ها را  بنویسم اما سعی بر آن دارم که ازگزافه و دروغ بپرهیزم ان شاالله .


بنا برآنچه در فصل قبل گفتم تابستان بود پدر یا همان مش غضنفر خودمان راهی فرح زاد شد تا زائرین الاغ سوار را به امام زاده داود برساند ومزد آنرا پس از کسر خرج که شامل کاه و جو الاغ ها و مزد کارگران (چاروادار ها یعنی چهار پادار) باشد برای زمستان ذخیره کند . من یعنی دکتر حسین خان ( این لقبی بود که مادرم تاج خانم بهم داده بود) تصمیم گرفتم با مش غضنفر راهی فرح زاد بشم تاج خانم مخالفت می کرد اما نهایت بشرط اینکه خودشم بیاد موافقت فرمود . شبهای جمعه زوار بسمت امام زاده زیاد بود ومش غضنفر یک روز زوتر کاروان رو راه انداخت تا از درآمد شب جمعه جا نمونه وقتی رسیدیم فرح زاد تو باغ توتی یه چادر خیمه ای برپا کردند واین شد خانه ما . قسمت بالای باغ یه چشمه بود که بوسیله یه جوب توی تموم باغ جاری می شد تا درخت توت ها و گردو ها وشاتوتها رو آبیاری کنه  همینش خیلی خوب بود دیگه برای یه دست وصورت شستن لازم نبود بری تو حیاط با اون حوضهای کوفتی تهرون، از تو چادر می اومدی بیرون لب جوب ... فقط یه بدی داشت اونم مستراحش بودکه صد رحمت به تونل وحشت ولی به حال من فرقی نداشت چون مامان ( از این جا به بعد تاج خانم مامان و مش غضنفر آقاجون میشن ) می گفت حسین جون برو پشت درختا بپرونو بیا ،یه مشگل دیگه هم داشت که اختصاصی من بود، نه اینکه هرشب سرجای من بارون میومد صبح که می شد دشکچه رو که آفتاب می کردند یه لشگر آدم می فهمیدند دوباره ما کد خدا شدیم ( این لقب کدخدایی رو کل جعفر دوست بابام بهم داد چون یه شب به اصرار که امشب حسین آقا پیش من بخوابه، بعد از شیرین کاری شب من، صبح با ناله که حسین آقا کد خدا شده) توفرح زاد یه جای بود بعد از ظهر ها خیمه شب بازی می کردند بلیطش دوزار بود من خیلی به مبارک ، همون سیاهه قصه علاقه داشتم برای اینکه پول تاتر خودمو دربیارم می رفتم سر راه مسافر ها بقول اونا شیرین زبونی می کردم داد می زدم  آی الاغ سوار بیا اینجا آخرین مدله ...  بابت جذب مشتری پورسانت می گرفتم. وهمین مقدمه ای شد که از پنج سالگی درآمد زایی داشته باشم....