حکایتی ازکلیله ودمنه


آورده اند که پیری در ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار بازماند ، و در کار خویش متحیر گشت ، که نه بی قوت زندگانی صورت می بست و نه بی قوت شکار کردن ممکن می شد . اندیشید که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پیری پایداربودی.و از زمانه وفا طمع داشتن و بکرم عهد فلک امیدوار بودن هوسی است که هیچ خردمند خاطر بدان مشغول نگرداند ، چه در آب خشکی جستن و از آتش سردی طلبیدن سودایی است که آن نتیجه صفراهای محترق باشد.گذشته را بازنتوان آورد ، و تدبیر مستقبل از مهمات است  ،و عوض جوانی اندک تجربتی است که در بقیت عمر قوام معیشت بدان حاصل آید .اکنون مرا فضول از سر بیرون می باید کرد و بنای کار بر قاعده کم آزاری نهاد.وا ز مذلتی که در راه افتاد روی نتافت ، که احوال دنیا میان سرا وضرا مشترکست .                                                                                                             


نی پای همیشه در رکابت باشد                                            بد نیز چو نیک در حسابت باشد   وانگاه بر کران چشمه ای رفته که درو غوکان بسیار بودند و ملک کامگار و مطاع داشتند ، و خویشتن چون اندوه ناکی ساخته بر طرفی بیفگند . غوکی پرسید که :ترا غمناک می بینم ! گفت :کیست بغم خوردن از من سزاوارتر ، که مادت حیات من از شکار غوک بود ، و امروز ابتلایی افتاده است که آن بر من حرام گشتست و بدان جایگاه رسیده که اگر یکی را ازیشان بگیرم نگاه نتوانم داشت . آن غوک برفت و ملک خویش را بدین خبر بشارت داد. ملک از مار پرسید که :بچه سبب این بلا بر تو نازل گشت ؟ گفت :قصد غوکی کردم و او از پیش من بگریخت و خویشتن در خانه زاهدی افگند . من براثر او درآمدم ، خانه تاریک بود و پسر زاهد حاضر ، آسیب من به انگشت او رسید ، پنداشتم غوک است ، هم در آن گرمی دندانی بدو نمودم و برجای سرد شد . زاهد از سوز فرزند در عقب من می دویدو لعنت می کرد و می گفت : از پروردگار می خواهم تا تو را ذلیل گرداند ومرکب ملک غوکان شوی ، و البته غوک نتوانی خورد مگر آنکه ملک ایشان بر تو صدقه کند . و اکنون بضرورت اینجا آمدم تا ملک بر من نشیند و من بحکم ازلی و تقدیر آسمانی راضی گردم. ملک غوکان را این باب موافق افتاد ، وخود را دران شرفی و منقبتی و عزی وفخری صورت می کرد . بر وی می نشست وبدان مباهات می نمود . چون یکچندی بگذشت مار گفت :زندگانی ملک دراز باد ، مرا قوتی و طعمه ای باید که بدان زنده مانم و این خدمت بسر برم . گفت :بلی همچنین است وهرروزاورادوغوک موظف گشت،آنراخوردی وبدان روزگارگذراندی و بحکم آنکه در آن تواضع منفعتی می شناخت آن را مذلت نشمرد و در لباس عار پیش طبع نیاورد . و اگر من صبری کردم همین مزاج داشت که هلاک دشمن و صلاح عشیرت وثبات ملک ودولت را متضمن بود .و نیز دشمن را برفق و مدارا نیکوتر و زودتر مستاصل توان گردانید که بجنگ و مکابره .و از اینجا گفته اند «اندک خرد به ازمردی بسیار».که یک تن اگر چه توانا ودلیر باشد ، و در مصافی رود ده تن را ، یا غایت آن بیست را ، بیش نتواند زد. اما مرد با غور دانا بیک فکرت ملکی پریشان گرداند و لشکری گران را در هم زند و ولایتی آبادان را زیر و زبر کند . و آتش با قوت و حدت او اگر در درختی افتد آن قدر تواند سوخت که بر روی زمین باشد. و آب بالطف و نرمی خویش هر درخت را که ازان بزرگتر نباشد از بیخ برکند که بیش قرار نگیرد . قال النبی علیه السلام :«ما کان الرفق فی شیء قط الا زانه ، و ماکان الخرق فی شیء الا شانه .نرمی ونیکخویی داخل درچیزی نشدمگرآنکه آنرازینت نمودودرشت خویی داخل درچیزی نشدمگرآنکه آنرامعیوب نمود