کدامین راه؟

هرکه ناموخت از گذشت روزگار * هیچ ناموزد زهیچ آموزگار

کدامین راه؟

هرکه ناموخت از گذشت روزگار * هیچ ناموزد زهیچ آموزگار


مدتی این مثنوی تاخیر شد         مهلتی بایست تا خون شیر شد

   

تا نزاید بخت تو فرزند نو             خون نگردد شیر شیرین خوش شنو

سلام بر دوستان خوب و مهربان که ما را در این وبلاگ پی گیری می کنند و گلایه از عدم پی گیری خاطرات داشتند به پاس لطف دوستان بنا دارم ادامه کار را به امید خدا آغاز کنم تا چه پیش آید...

سیزده سالگی و کلاس ششمی شدن چه احساس بزرگ شدنی !! و ...

ماحرای سیاسی شدن ما ؟!!... همه چیز از قم آغاز شد 

برگهایی از خاطرات زندگی من دستفروش

 

دوازده سالگی وکلاس پنجمی شدن، چیزی که سال های اول مدرسه بنظرم خیلی مهم میومد، بزرگ بودن و زور نشنفتن  اما بود ند کسانی از همکلاسی ها ویا کلاس ششمی ها که خیلی گنده تر ازمن بودند مثلاً احمد گاوی، خجسته،یکی بود اسمش یادم نیست که دستش به لامپ سقف کلاس میرسید.ولی بالاخره منم دیگه واسه خودم صاحاب ادعا بودم . آقای حسنی ناظم مدرسه آخوند بود عمامه و عبا شو میذاشت تودفتر با قبا تو مدرسه می چرخید و اوضاع رو کنترل می کرد. از قضا اون سال داشت خونه می ساخت گنده های مدرسه رو بعد از ظهر ها میبرد براش عملگی میکردند گاهی وقتا هم بهشون نهار میداد، خیلی دوست داشتم منم برم خونش کار کنم چون چنتا فایده داشت یکی اینکه هی وقت وبی وقت منواز کلاس بیرون نمی آوردکه برو شهریتو بیار یکی ام وقتی دیر میرسیدم وزنگ خورده بود کف دستم چوب نمی زد. اما نشد که بشه شاید به خاطر اون کتکی که بابا و داداشای جواد حسن پور بهش زدند منو مقصر میدونست که رفتم به خانواده اونا گفتم مارو از مدرسه بیرون کردند که داستانشو قبلاً تعریف کردم . حس بزرگ شدن موجب این شد که دنبال درآمد مالی باشم تا مجبور نباشم برای گرفتن چند زار پول خرد گردن کج کنم ویا به قلک مامانم بزنم، خرجم زیاد شده بود،خرید کیهان بچه ها ، کتاب های داستان، سینما، بستنی خوری همراه تلوزیون دیدن ... خانواده برای این جور خرجا نه پول داشتند و نه اگر داشتند میدادند . صبح های جمعه بعد از نماز میرفتم ده متری گرگان یه باقلوا وبامیه پزی بود، یه دیس باقلوا و پنجاه تا بامیه دونه ای، بعضی موقع هاهم گوش فیل میاوردم (دیس باقلوا رو با خط کش به ابعاد سه سانت در سه سانت می بریدم بیشتر از دویستا میشد و بامیه و باقلوا یا گوش فیل را دونه ای ده شاهی)هشت صبح میرفتم سر زمین فوتبال تا نزدیکی ظهر تموم می شد وحدوداً چهار پنج تومن استفاده داشت. یکی از همین جمعه ها بایکی از دوستام (شهید قاسم گیو به وقتش سرگذشتشومیگم) قرار گذاشتیم بریم سینما بعد از ظهر اون با برادر کوچکترش حسین اومد، منم داش حسن و آبجی فاطی رو بردم ، رفتیم لاله زار دوفیلمه حسابی خوش گذشت پیراشکی ، نوشابه...از سینما که اومدیم بیرون هوا تاریک شده بود با اتوبوس اومدیم میدون فوزیه از اونجاهم پیاده به سمت خونه ایستگاه عظیم پور فاطی خسته شده بود کولش کردم، دیر شده بود دلم شور میزد که آقاجون گیر نده که یه کتک مشتی دارم!! تو همین فکرا بودم سر خیابون کهن یهو علی آقا محمدی که بعدا شوهر خالم شد رو دیدم، این جا چه میکنی؟ اومدم دنبال شما بابات داشت غرغر می کرد می گفت حالا خودش رفته این بچه ها رو هم برده مگه نیاد خونه!! منم اومدم بهت بگم اوضاع قمر در عقربه . فاتحه رو خوندم ، نشد دوزار به ما خوش بگذره و فوراً از دماغمون درنیاد... با اونا نرفتم خونه اما به علی آقا گفتم به مامانم بگو ناراحت نباشه شام نمی خام چیز خوردم گشنم نیست .آخر شب میام بالا پشت بوم می خوابم . وقتی بابام خوابید از دیوار پنجره سمت کوچه رفتم پشت بوم خوابیدم . از قدیم گفتند وای به خونی که یه شب ازش بگذره ...

برگهایی از خاطرات زندگی من بازی های قدیمی

 

این روزا بچه ها بازی هاشون با کامپیوتر و ایکس باکس و اینجور چیزا ست، استراحتشون هم با فیلم و کارتون دیدن اونم با تلوزیون های سی و چند اینچ اچ دی. البته هستند بچه هایی که مثل اون موقع ما از همه چیز محرومند اما مخاطب من فعلا همین گوگوری مگوری های مرفه ونیمه مرفه وکسانیکه دستشون به وبلاگ وفیس بوک میرسه. میخوام چند تا از بازی ها مونو براشون توضیح بدم که وقتی از تو کوچه بر می گشتیم خونه بقول مامان مثل جنازه میفتادیم،کشون کشون می بردنمون مینداختند سر جامون.

1- کوشک حرکتی: این بازی رو بیشتر وقت برگشتن از مدرسه انجام میدادیم به این صورت که یه نفر خرک می گرفت بقیه از روی اون می پریدند هرکسی که می پرید بلا فاصله خرک می شد همین طور پشت سرهم ...

2-کوشک درجا: این بازی با ده پانزده نفر از بچه ها انجام می شد. در این بازی یک نفر را انتخاب می کنند تا خم شه به حالت رکوع  و بعد یک قدم بزرگ از کنار او بر می دارند وخط مستقیمی را مشخص می کنند. و بقیه افراد دیگر باید از کنار خط بپرند ودست خودشونو رو کمر فردی که خرک گرفته بذارند و به طرف دیگر بپرند. اگر تمام افراد تونستند از این یک قدم بپرند یک قدم را به یک قدم ونیم می رسانند. این کارو ادامه میدند. واگر کسی نتوانست این کار را انجام بده. جاشو با کسی که خرک گرفته عوض می کنند.

3- سوار سوار یا پیاده سوار؟: این بازی بین دونفر انجام می شد به این صورت که یک نفر روی دوش دیگری می رفت وانها دربین محله می گشتند واز دیگران می پرسیدند سوار سوار یا پیاده سوار؟ یعنی اینکه اون کسی که سوار است سوار بماند یا پیاده شود. ودیگری سوار شود. اگر می گفتند سوار سوار یعنی ان کسی که سوار است سوار بماند ولی اگر می گفتند پیاده سوار نفر زیری باید سوار می شد وبازی به همین صورت ادامه داشت.

4- شیر دیدم : این بازی مانند قایم موشکه با این تفاوت که افراد جوینده چنانچه فردی از تیم قایم شونده را پیدا کنند ، فریاد میزنند شیر دیدم .از همان جا بر دوش افراد مخفی شده تا محل چشم گذاری سوار می شوند . در غیر اینصورت تیم مخفی شونده که موفق شده خود را به محل چشم گذاری برساند از همان محل سوار بازنده می شوند و به سوی جایی که از قبل معین کرده اند راه می افتند . از رهگذران و یا در خانه ای را می زدند و می پرسند که سوار سواره ؟ یا پیاده سواره ؟ یا هر دو پیاده ؟هر جوابی که بشنوند به آن عمل می کنند. بعضی وقتا تا ایستگاه عظیم پور می رفتیم که تیم بازنده تو کولی دادن خسته می شد و جرزنی میکردند که موجب دعوا و بزن بزن اما قهری وشکایتی در کار نبود فردا دوباره دوستی و بازی...

5- سه ملقی، دونفر پشت به پشت باسن هاشونو بهم می چسبوندند از وسط پاهاشون دستای همو می گرفتند نفر سوم سرشو میذاشت بین باسن اون دوتا بقیه بچه ها بصف می شدند از فاصله چند متری میدویدن ازسمت قائده مثلث دستاشونو می ذاشتند رو اونا و ملق(معلق) میزدند هر کی نمی تونست می سوخت می رفت جای اونیکه زیر گرفته بود  

6- الک دولک : این بازی به دو گروه تقسیم می شوند با قرعه یک گروه بالا یعنی کسانی که بازی می کنند ویک گروه پایین یعنی الک هایی که زده می شود را جمع می کنند وبه بازی کنان میرسانند ابزار این بازی یک چوب بنام دولک از چهل تا هفتاد سانت، بستگی به موجود بودن و قدرت و سن و سال بازی کنان دارد و یک تکه چوب حدود ده سانت به اسم الک . دو قطعه سنگ یا آجر بصورت اجاق قرار می دهند والک را روی آن می گذارند بعد بوسیله دولک ضربه ای به الک میزنند تا به هوا بجهد ضربه دوم را بادولک در هوا به الک می زنند متناسب با قدرت زننده ومهارت او الک در هوا می رود اگر پایینی ها الک را قبل از افتادن به زمین در هوا بگیرند میگویند بل واین کار موجب آن می شود که تیم پایین برنده وبه جای گروه رقیب قرار می گیرد واگر الک به زمین بیفتند باید آنرا برای بالایی ها بیندازند دریک صورت دیگر هم می شود که جا ها عوض شود و آن وقتی است که تمامی بازی کنان نتوانند بادولک به الک ضربه بزنن که اصطلاحًا میگن سوتی کرد بعضی ها روی این بازی شرط کولی می بندند که قاعدهایی دارد.یک خاطره کوچکی از این بازی دارم براتون تعریف کنم . یه روز بچه ها گفتند الک دولک بازی کنیم من رفتم یه چوبی که بابام تو خونه داشت ورداشتم از شاخه درخت آلبالو بود از سرش ده سانتی برای الک بریدم و اون روز کلی کیف کردیم چون کمتر می شد همچین چوبایی پیدا کرد اما و صد اما وقتی غروب بابام اومد و چوب و دست من دید و فهمید از سر چوبه کوتاه کردم باهمون دولک کتکی بهم زد که قد الک چند جای بدنم ورم کرد وسیاه شد... 

برگهایی از خاطرات زندگی من : شیطنت های کودکی 3

          تولد 

 

سال هزار و سیصد و سی و نه سالی که چهارمین فرزند در خانواده ما از عالم غیب به عالم شهود پیوست و شدیم دو برادر و دو خواهر، حسن و حسین و فاطمه و زهرا البته نام گذاری به انتخاب پدر بود اما این نوزاد جدید دو اسمه شد چون خانواده مادرم گفتند شهلا ولی پدرم شناسنامه اونو زهرا گرفت و خودش هم بر عکس همه زهرا صدا میکنه .تولد شهلا خانم هم استثنائی بود روز تولدش همزمان شده بود با تولد رضا پهلوی و یه جشن تولد سراسری تو کل ایران گرفته بودند . شنیدیم میدون مولوی بیمارستان زنان جایی که فرح، زن شاه، رضا پهلوی رو زاییده مردم دم در بیمارستان جمع شدند، من و چند تا از بچه محلامون رفتیم برای تماشا، قل قله بود، بچه ها رفته بودند بالای تیرای برق بعضیا رودرختا ، شیرینی پخش می کردند و بزن و برقص که ولیعهد به دنیا اومده . بعد یکی دوساعت علافی خسته وکوفته برگشتم. سر کوچه جواد صالحی اومد جلوی من با یه حالتی انگار یه کار بدی شده بهم گفت: ننت تو حموم زاییده. یه حس بدی بهم دست داد می خواستم با یه مشت مشتلقشو بدم که رفیقامون نذاشتند . دم در خونه نشسته بودم دیدم مامانم داره با دوتا خانوم میاد که یکی شون زیر بغل مامانوگرفته اون یکی هم بچه رو بغل کرده بود ، رفتم جلو چشمم که به بچه افتاد دلم آروم شد،گفتم حالا چی هست؟ مامانم گفت بچه فقیر وفقرا چی میشه؟ یا پسر یا دختر. تا اومدم غر ولند بکنم یکی از خانوما گفت دختره قند عسله سفید و تپل و خوشگله....

تو اون سال به مناسبت تشریف فرمایی شهلا خانوم مامان کرسی رو زود تر از هر سال گذاشت تا بچه سرما نخوره یاد آوری زمستون و پای کرسی خوابیدن به همون نسبتی که حال خوشی میده همون قدر هم منو ناراحت می کنه البته حالا که یاد اون روزا میفتم از خودم دلخور میشم که چه قدر خود خواهیه یه طرف کرسی رو یه نفری بگیری اونوقت چند نفر فشرده طرف دیگه کرسی بخوابند!! حالا که صحبت کرسی شد (به قول مامان آدم تنبل کن)یه خاطره تعریف می کنم اما ناراحت نشید می خوام بچه های امروزی قدر نعمت هایی رو که دارند بدونند . بعد از ظهرتو برف وسرما از مدرسه بر گشته بودم دست و پام یخ کرده بود تا بیخ گوشم رفتم زیرکرسی خوابم برد یه وقت از خواب پریدم شدیداً نیاز به دستشویی داشتم ، اما کیه که از زیرکرسیه گرم بیاد بیرون تو اون برف و یخ بره مستراحی ته حیاط که مثل یخچال میمونه جای درم پرده زدند . با خودم گفتم کسی که خونه نیست یه کم تو سینی زیر منقل ولش می کنم بعد شب یه دفعه میرم بیرون. اختیار ول کردنش دست من بود اما نگهداشتنش محال، گندی زدم که هرچه می گذشت بوش بیشتر در میومد. دور کرسی را بالا زدم ، در اطاق را باز گذاشتم اما افاقه نمی کرد تا وقتی که مامان اومد خیلی زود فهمید چه خبر شده. خدا بیامرزدش که با لاپوشونی اون شبش منو از یه کتک مفصل نجات داد. 

 

برگهایی از خاطرات زندگی من : شیطنت های کودکی 2

 

مامانم برای کمک خرج تعدای مرغ وخروس نگهداری می کرد . اون وقتا بی جهت مرغ نمی خوردیم یا وقتی مرغها مریض میشدن برای اینکه حروم نشن سرشونو می بریدند یا زمانیکه ما مریض می شدیم برای تقویت ما می کشتند اما از تخمشون مرتب استفاده می کردیم . یه روز دوباره توخونه تنها بودم که یه فکر بکری  به سرم زد یه سوزن ور داشتم به آرومی یه تخم مرغ رو سوراخ کردم آهسته سوراخو کمی گشاد کردم بعد با همون سوزن داخلشو هم زدم تا زرده و سفیدش رقیق شد بعد با یه آمپولی که باهاش به بچه ها آب پاچی می کردم شروع کردم به خالی کردن تخم مرغه بعد با گچ مجسمه سازی که برای درست کردن کار دستی خریده بودم پوستشو پر کردم وگذاشتم داخل تخم مرغها اتفاقن همون شب مامان می خواسته کوکو سبزی درست کنه وقتی تخم مرغ هارو میاره دو سه تا رو میشکنه توظرف نوبت به کاردستی من میرسه همین که میزندش لب ظرف پوسته روش خرد میشه ، بقول خودش از تعجب پام چسبید به زمین ، من رفته بودم نونوایی از در وارد شدم چشمم افتاد به هنر نمایی خودم تازه فهمیدم چه گندی زدم . (قبلاً گفته بودم آشپز خانه و سالن پذیرایی واتاق خواب سرهم بود به وسعت ده متر) نگران کتک بابام بودم اما مامان آبروداری کرد و صداشو در نیاورد ولی به خودم گفت: مادر این کار به عقل جن هم نمیرسه فقط بگو چه جوری این کارو کردی؟، حالا هرکی ندونه میگه ننش ازشون دریغ میکنه بچه هم دست به این کارا میزنه خب مثل آدم برو بخور این دیگه چه کاریه...

سرما ومصیبت هایش : دهمین سال زندگی رو تجربه می کردم بهمن ماه وسط زمستون ، سرما و یخبندون بطوریکه آب دماغ رولب یخ میزد. پوست دستام قاچ قاچ شده بود بد جوری می سوخت ،شبا روغن وازلین میزدم صبح با آب گرم میشستم دوباره روغن میزدم شاید یه ذره نرم بشه ، ولی همه ماجرا این نبود بد بختی اونجایی بود که صبح باید نماز می خوندم ، نمازم وضو می خواست وضو هم با آب سرد اون دستهای آش ولاشو داغون می کرد. یکی از اون روزهای سرد زمستون برف زیادی اومده بود طوری که دو وجب برف پشت در اتاق رو گرفته بود ، صبح آقاجون طبق معمول نمازشو بلند بلند می خوند تا ما بیدارشیم ، منم سرمو کرده بودم زیر لحاف یعنی نمیشنوم مامانم دقیقه ای یه بار زیر گوشم می گفت: حسین بلند شو صدا باباتو در نیار بچه ها خوابند .اما وقتی فکر می کردم باید تو این سرمای گداکش برم تو حیاط وسط اون همه برف با سطلی که طنابش یخ زده از آب انبار آب بکشم و با این دستای کوفتی وضو بگیرم عزرائیل رو جلو چشمم می دیدم . صدای السلام علیکم آقاجون بند دلمو برید ،الآنه که مثل موش منو از زیر کرسی بکشه بیرون ، اما وقتی شنیدم مامانم داره میگه بابا این بچه ده سالشه هنوز نماز بهش واجب نیست تازه دستاشم زخمه ولش کن ، قند تو دلم آب کردند. این جابود که بابام پرید تو حرفش ، تو کاری نداشته باش ، داری اونو لوس بار میاری چطور برای پدر سوخته بازی زرنگه برای نماز خوندن بیل به کمرش خورده، چاره ای نبود از زیر کرسی اومدم بیرون ،پامو از دراتاق گذاشتم توحیاط یه سوز و سرمایی بهم خورد که بدو رو به سمت مستراح اونجا هم فقط اسمش محل استراحته یه باد سردی از زیر پرده میزد به دل و دم بت که زود می زدی بیرون . آفتابه بقدر یه استکانی آب داشت مصرف نکردم راستش زورم اومد از آب انبار آب بکشم با همون یه ذره آب دستها و صورتمو خیس کردم سریع برگشتم تو اتاق ومشغول نماز خوندن ، الله واکبر وگفتم که یهو بابام مثل شیری که شکارشو بگیره پس خفتمو گرفت و فریاد زد بیشرف اون وضو بود تو گرفتی منو مسخره کردی یا خدارو ... با غلط کردم غلط کردم پریدم تو حیاط مثل برق آب کشیدم یه وضویی گرفتم که یه آفتابه آب برد. برگشتم تو اتاق وشروع کردم به نماز خوندن... آخرشم هم آب کشیدم هم سرما خوردم هم کتک خوردم وهم بچه ها بیدار شدند از همه بد تر وقتی دیدم مامانم بغض کرده وزیر لب داره یه چیزایی میگه از خودم بدم اومد ،خب از اول این کارارو انجام بده همه رو هم زابراه نکن...