کدامین راه؟

هرکه ناموخت از گذشت روزگار * هیچ ناموزد زهیچ آموزگار

کدامین راه؟

هرکه ناموخت از گذشت روزگار * هیچ ناموزد زهیچ آموزگار

عیدانه

پدر خسته از کار روزانه و ناراحت از زمانه به خانه آمد. فرزند خردسال او خنده کنان به استقبال پدر رفت و گفت بابا سرکار که میری ساعتی چقدر حقوق می گیری؟پدر با عصبانیت گفت: به تو مربوط نیست،بازچی شده؟دوباره چه کوفتی میخوای بخری؟که خودتو لوس می کنی. طفلک با چشمانی نم زده به گوشه اطاق پناه برد؛اما دقایقی بعد پدر پشیمان از برخورد بد خود به سوی فرزند رفته وبا دلجویی از او پرسید،؟ نگفتی برای چی از  دستمزد من پرسیدی؟ کودک با لبخندی معصومانه گفت: شما اول بگید. پدر گفت: ساعتی بیست تومن و در همین وقت از جیبش دوتا اسکناس پنجهزار تومنی در آورد و گفت:بیا این ده تومن عیدی تو، هنوز کلام پدر تمام نشده بود که با تعجب دید بچه به سمت رختخواب ها دوید و از زیر آن ها یک کیسه پلاستیکی که مقداری پول خرد وچند تا اسکناس ریز و درشت عیدیش را گذاشته بود آورد .پدر با دیدن این صحنه دوباره درجه جوشش بالا رفت وبا فریاد گفت:پدر سوخته تو که پول داری چرا منو اذیت میکنی؟ فرزند کیسه پول را به سمت پدر دراز کرد و گفت:بابا حالا پول من با این پولی که شما دادید شده بیست تومن میشه فردا یک ساعت زود تر بیایی خونه باهم بازی کنیم بعد با هم شام بخوریم!؟

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه قاسمی شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 14:58

عالی بود!
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد